زهیر باقری نوعپرست
عشق موهوم را بررسی کردیم؛ حال نوبت «عشق خیامی» است. عشق خیامی عشق در دنیایی است که در آن همهچیز در حال دگرگونی و تغییر است و امر ثابتی وجود ندارد و تنها لحظهی حال از آن توست و دنیایی مالامال از درد و رنج و تویی که باید بیتوجه به آن، در پی لذت بردن از لحظهی حال باشی. «عشق خیامی» را میتوان «دوستی» نیز نامید – ولی نه هر نوع دوستیای – و به صورت مترادف در این متن به کار میروند. در این قسمت میخواهم با پریشانگوییهایم برایت از عشق خیامی بگویم.
(قسمت اول را اینجا بخوانید)
«عشق خیامی» یا «دوستی»
بهترین «مکان» برای شناخت و بهبود خود است؛ جایگاهی است که در آن میایستی و بدون
نگرانی از توبیخ و تمسخر و خردهگرفتن و مابقی امراض بشری خود را بررسی و اصلاح میکنی.
ممکن است گمان کنی معنای این سخن این است که این دوستی نوعی تمرین برای دنیای واقع
است. انگار که دنیای واقعی دنیایی است که در آن مردمان حقیر و کودن بهدنبال آزار
و اذیت یکدیگر باشند و تو به دنیایی خیالی بهنام
«دوستی» پناه ببری و در آنجا تجدید قوا کنی برای بازگشت به دنیای واقعی. یا انگار که
دوستی در برابر دنیای واقع، مثل عالم رؤیا در برابر عالم بیداری باشد. واقعیت را میتوانم
به هر چند بخشی که دوست داشته باشم، تقسیم کنم؛ ولی نباید یادم برود این تقسیمبندیها را من انجام میدهم و واقعیت «دستهبندیشده» نزد من
نمیآید. تقسیم واقعیت به «دنیای دوستی» و «دنیای خصم دیگران» تقسیمی است که من انجام
میدهم؛ وگرنه که هر دو بخش از آنِ دنیایی واحدند. زمین تمرین و زمین مسابقه هر دو
از آنِ دنیایی واحدند. حتی دنیای خیال و رؤیا هم از همین دنیا، یعنی از دنیایی یکسان
با دنیای بیداری و جدیت و علم میآیند. مجبوریم واقعیت را به بخشهای مختلف تقسیم
کنیم. این لاکردار آنقدر بزرگ و ملفوف است که اگر چنین نکنیم، از فهم جزئیات آن
درخواهیم ماند و زندگی مختل خواهد شد. ولی این تقسیمبندی برای فهم واقعیت است، نه
برای نفهمیدن آن. اگر یادم برود این تقسیمبندیها دنیایی یکسان را به واحدهایی
تقسیم میکند و نه بیشتر، یعنی با این تقسیمبندی بهواقع هستی به دو اقلیم «واقعی»
و «غیرواقعی» تقسیم نمیشود، آنگاه متوهم میشوم که تقسیمبندی من قدرتی جادویی دارد
و میتواند دنیا را به دو یا چند قسمت برش دهد و بهواسطهی برش جادویی من، هر برش
جوهر یا ماهیت متفاوتی خواهد داشت.
امکان «پیاده شدن»
از دنیا، انگار که دنیا تاکسی یا کشتی باشد، وجود ندارد و به قول اتو نویرات باید همزمان
که سوار بر کشتی هستی، آن را تعمیر کنی. ساحلی برای زندگی وجود ندارد که لحظهای
از زندگی خارج شویم و به آن ساحل برویم و لختی بیارامیم و سپس به زندگی بازگردیم.
حتی آن لحظه که از جمعیت دوری میکنی، در آن حال هم در حال زندگی هستی.[1]
در رابطهی دوستی هم در حال زندگی هستی. «دوستی» استراحتگاه زندگی نیست؛ چراکه
اصلاً استراحتگاهی وجود ندارد. هر نوع استراحتی در خود زندگی است، نه خارج از آن.
تا زندهای و هشیار، از زندگی گریزی نیست. ولی کیفیت زندگی تا حدودی در دست توست و
تا آن حدی که در دست توست، میتوانی سوار بر کشتی دوستی، خودت و نوع بودنت را تعمیر
کنی. این یعنی در همان حال که زندگی میکنی، خودت را تعمیر کنی. دوستی انگار به تو
امکان میدهد تکیه کنی بر چیزی استوارتر از آب خروشان دریای زندگی و فارغ از نگرانی
از تلاطم آن آب، و اطمینان از جای پای سفتت، خود را بررسی کنی. سخت است آدمی در آن
واحد هم نگران غرق شدن و آب متلاطم و سوراخ کشتی باشد و هم فرصتی بیابد تا خود را بررسی
کند و داور و اصلاحگر خویش باشد.
دوست که باشد و
«دوستی» که برقرار باشد، مجالی مییابی تا خود را در المشنگهی
زندگی پیدا کنی. واقعیت آنقدر رنگارنگ است و سرگرمکننده که آدمی یادش میرود قدری
هم سرگرم خودش بهمثابهی بخشی از واقعیت شود. هزاران چیز را میجوید، در حالی که
خود را گم کرده است. هزاران تقسیمبندی انجام دادهای و یادت میرود که این «تویی»
که این تقسیمبندیها را انجام دادهای و اگر «تو» را نشناسی، این تقسیمبندیها
را هم کامل نخواهی شناخت. شاید هم دوست تنها باعث میشود سوراخ کشتی را فراموش کنی
و یادت برود که دریا چه سهمگین است. شاید دوستی آنقدر زیباست که غرق شدن در میان
امواج دریای زندگی را کماهمیت یا بیاهمیت کند. شاید هم دوست سیلی محکمی بر صورت
آدمی است تا بیدار شود از خواب گرانی که در آن غرق شده است؛ خوابی که در آن کشتی و
دریا همهچیز است و تو هیچ نیستی؛ خوابی که در آن از مواجه شدن با بزرگترین هراس روزانهات
فرار میکنی، یعنی مواجه شدن با «خود».
دوستی هم بخشی
از این دنیای پرتلاطم است و ناگزیر از تغییر و نباید متوهم شد که «دوستی» میخی محکم
و ثابت بر سقف هستی است که همواره میتوان از آن آویزان بود و مطمئن بود از سقوط نکردن.
با این حال، دوستی از امواج خروشان دریا و سوراخ کشتی قابلاطمینانتر
و قابل اتکاتر است. آن جایگاه ثابت بیرون از زندگی یا همان استراحتگاه وجود ندارد و
بهجای جستوجوی امری موهوم، بهتر است بر امنترین تکیهگاهی که
در این دنیای تغییر و بیثبات مییابی، تکیه کنی. آدمی در هر حال تغییر میکند؛
چراکه این دنیا دنیای تغییر است. دوست به تو امکان میدهد، دستکم بخشی از خودت را
چنانکه خودت میخواهی و میبینی، تغییر دهی. پیش از آن، دوست به تو امکان میدهد
از کشتی و دریا متمایز شوی، به تو امکان میدهد خود را بشناسی، خود را تغییر دهی و
به تو امکان میدهد «تو» شوی و از این «تو» شدن آگاه باشی.
اگر همهچیز در حال تغییر است، پس دوستی هم همیشه ثابت نیست و ممکن است تغییر کند.
اگر اینطور باشد، چرا باید به دوست اعتماد کرد؟ آیا تابهحال نزدیکترین دوستت بهسردی
سرمای زمستان نشده؟ آیا تابهحال ندیدهای که کسی که به تو از همه نزدیکتر است،
بدترین زخمها را بر جان و پیکرت میزند؟ یا نه، آیا نشده کسی که او را دوست میپنداشتی،
بهیک باره به بدترین دشمن تبدیل شود؟ اگر چنین است، و اگر چنین احتمالاتی وجود دارد،
چرا باید دوستی کرد؟ بهرهی آدمی از دوستی و دوست هرچقدر هم که باشد، بههمان میزان
و گاهی بسیار بیشتر، ظرفیت آسیب و ویرانی هم هست. آیا این پتانسیل آسیب، نباید دلیلی
باشد برای پرهیز از دوستی؟ نباید دلیلی باشد برای بخشیدن عطایش به لقایش؟ بخصوص که
درد و رنجی که آدمی از دست دوست دشمنشده یا دوست خیانتپیشه متحمل میشود بسیار
سهمگین است. اگر دوستی نیز چنین لغزان است، آیا بهتر نیست به تنهایی خو کنیم؟ نه
آن تنهایی که تنها کسی دور و برت نیست و هر لحظه امید داری کسی از راه برسد؛ تنهاییای
که در آن هیچ امیدی به ویران شدن تنهایی نداری، هیچ صدای پایی توان از میان بردن
آن را ندارد و هر صدای پایی تنها نویددهندهی تنهایی است: صدای دیگری میآید، ولی
تو همچنان تنها خواهی ماند. آیا میتوان راهی یافت که از این نوع تنهایی لذت برد؟
آیا خلاف طبیعت بشر نیست؟ اگر چنین باشد، آیا نمیتوانیم خلاف طبیعت خود برویم و
از آدمیت خارج شویم؟ آیا میتوان به این شکل و شدت هم لذت را بازتعریف کرد؟ هیولا
شویم و تنهایی را و دوست نداشتن و دوست داشته نشدن را دوست بداریم. آیا پیمودن این
مسیر سخت اصلاً ممکن است؟
آیا باید تأکید ما
بر لذت بردن باشد یا بر پرهیز از درد و رنج؟ اگر طالب لذتی، طالب خوشی و شادی هستی،
باید بدانی که در این دنیا خوشی و غم، دوستانی جداییناپذیرند و نمیتوانی تنها به
یکی از آنها برسی. هر لذتی که ببری، در بهترین حالت، بعدتر از تکرار نشدنش ناسوده
خواهی شد و بیقرار برای چشیدن مجدد آن. برخی دیگر از لذتها با درد و رنج همزادند؛
مثلاً وقتی ورزش میکنی و متحمل بدندرد میشوی، در همان حال حسوحال لذتبخشی پیدا
میکنی. گاهی نیز لذت میآید و میرود و درد و رنجی بیربط به آن جایگزین آن میشود.
مثلاً با دوست خود در حال خوردن دارابی هستید و کلاغی که عمری در کار نشانهگیری دقیق
بوده، درست بر دارابیای که در دست گرفتهای «پایینگذاری» میکند. اگر طالب لذتی،
باید بپذیری که رنج و درد هم هست و نباید از درد و رنجی که ممکن است در پس لذت
نهفته باشد بترسی. درست است میتوانی با تیزفهمی از افتادن به دام درد و رنج تا
حدودی پرهیز کنی، ولی نه بیشتر. اگر هم طالب پرهیز از درد و لذتی، باید قید لذتهای
بیشماری را بزنی. آیا قید لذت را زدن خود درد و رنجی به همراه ندارد؟ چرا دارد.
انسان پرهیزگار (پرهیز از درد) در دوراهی بین دو پدیدهی درد و رنجدار آن پدیده
را برمیگزیند که کمدردتر است. اگر درد و رنجِ ناشی از زدن قید کاری از درد و
رنجِ احتمالی ناشی از انجام آن کار بیشتر باشد، بر اساس اصل خودش باید آن کار را
انجام دهد و اگر نه آن کار را انجام ندهد.
تن ندادن به
دوستی و با تنهایی اخت شدن برای پرهیز از درد و رنج متفاوت است با شکیبایی برای از
راه رسیدن «دوستی صددرصد مطمئن». دوست صددرصد مطمئن، دوستی است که خارج از جهان تغییر
و تغیر است. سخن گفتن از مکانی که در آن تغییر و تغیری رخ نمیدهد، معنادار نیست و
بر فرض هم که باشد، تو به چنان مکانی دسترسی نداری که بخواهی با کسی در آن عالم
دوستی کنی. اگر هم دسترسی پیدا کنی و آن شخص با تو دوستی کند، همین دوستی کردن با
تو تغییر و تغیر است و این یعنی آن مکان بدون تغییر و تغیر باقی نمانده است. باید
از شر این افسانه رها شوی. تصور «دوستی صددرصد مطمئن» تصویری است ایدئال از آدمی
که نمیتواند وجود داشته باشد. با در دست گرفتن چنین ایدهآلی و مقایسه آن با مردمان
واقعی در دنیای واقعی، تنها و تنها سرخورده خواهی شد. پوچی چیست؟ همین است. ساختن تصویری
غیرواقعی و جستوجوی واقعیتی همخوان با آن تصویر غیرواقعی. پس از مدتی درخواهی یافت
که این جستوجو هرگز تو را یابنده نخواهد کرد و پوچی تو را فرا خواهد گرفت. نگرد
جانم، نگرد. نه چون در حال حاضر چنین آدمی نیست و مثلاً ممکن است از راه برسد، یا
تابهحال کسی چنین بشری ندیده و شاید بخت با تو بود و تو او را یافتی؛ نه؛ بلکه به
این دلیل که اصلاً چنین چیزی معنادار نیست. وقتی هم چیزی معنادار نیست، هرچقدر هم
بگردی، باز هم پیدایش نمیکنی. از آنجا که بیمعناست، اصلاً مصداقی ندارد که بتوان
گفت پیدایش کردی یا نکردی. اصلاً «پیدا کردن» برای چنین دوستی فعل نامناسبی است.
تنها وصف مناسب این است: «بیمعناست».
تأکیدت بر جستن
لذت باشد یا بر پرهیز از درد و رنج، باید آمیختگی دنیا به لذت و رنج را بپذیری. اگر
دوستی نکنی، باز هم پدیدههایی هستند که لاجرم باید با آنها سر و کار داشته باشی و
این دنیا از صدای آمیزش علیالدوام لذت و رنج پر شده است. باید نگرش خود را با همین
واقعیت منطبق کنی و یاد بگیری با واقعیتِ واقعی زندگی کنی، نه واقعیت خیالی که در
آن لیست خوبها و بدها خیلی مشخص و خطکشیشده است.
میگویم خوبی و بدی
با هم آمیختهاند و باید این آمیزش را بپذیری و زندگی بهرغم آن را بیاموزی؛ ولی
آمیزش داریم تا آمیزش. گاهی خوبی و بدی بهشکلی در هم آمیختهاند که در واقع بدیهای
خوبنما هستند و بهتر است بهکل از آنها بپرهیزی. مثلاً آدمی که در بینظمی خود منظم
است؛ یعنی آدمی که همیشه دیر میآید (یا صرفاً در دیر آمدن منظم است و هیچوقت سر
وقت نمیآید، یا همیشه پنج دقیقه دیرتر میآید و بدین شکل نظمی آهنین در بینظمی
خود دارد) یا مثلاً آدمی که در ستمگری خود دادگر است (به همه به یک میزان و بهشکل
برابر ستم میکند).
شاید یکی از تفاوتهای
«عشق خیامی» و «عشق موهوم» هم همین باشد. انگار که عشق موهوم وعدهی نوعی قطعیت و
ثبات صدردصد میدهد. ولی آیا عشق خیامی بیش از اندازه لغزان نیست؟ وقتی ثبات و قطعیت وجود ندارد، چگونه میتوان دل بست؟ آدمی که میآید و میرود، آدمی است که لحظهای
یا لحظاتی تنهایی تو را پر میکند و بعد هم میرود و آنگاه است که علی میماند و حوضش.
عجیب نیست که آدم در مواجهه با عابران پیاده و سوارهی زندگیاش دستکم گاهی پیش خود
فکر میکند «این که میرود، بعدش من میمانم و من؛ باید جوری با او تعامل کنم که
بعد که تنها شدم، خوشحال باشم». خوشحالی هم اینجا برای بعضی یعنی مال و اموال
عابران را بچاپیم تا بعد که رفتند در تنهایی با آنها خوش بگذرانیم؛ برای بعضی یعنی
چیزی از او یاد بگیریم تا بعد که رفت با دید درستی به مسائل نگاه کنیم و از دید
نادرست کمتر رنج ببریم و برای بعضی دیگر خوشحالی یعنی صرفاً آسیبی نبینیم و نزنیم و…
.
ولی اگر فکر کنی
کسی میآید و میماند، یعنی صددرصد مطمئن باشی، چه؟ آیا خود همین نمیتواند دلیلی
بر این باشد که بیملاحظه شوی و هر غلطی که خواستی بکنی؟ اگر کسی همیشه و تحت هر
شرایطی بماند، یعنی فارغ از اینکه من چه کنم، او خواهد ماند. خب پس من میتوانم بیشعور
باشم یا میتوانم درست رفتار کنم؛ ولی هر جور که رفتار کنم، طرف مقابلم نخواهد
رفت. از قضا انسان عاشق هم رگههای عمیقی از بیشعوری دارد که شاید بتوان دستکم
برخی از آنها را در همین «یقین از ثبات» جستوجو کرد. شاید بخش دیگری از بیشعوری
را هم بتوان از «حقی» که عاشق برای خود بهواسطهی این یقین قائل میشود، تبیین
کرد. انسان عاشق گمان میکند چون عاشق است، میتواند وقت و بیوقت زنگ در خانهی
معشوق خود را بزند؛ شب باشد، نصف شب باشد، ظهر باشد، وسط ناهار باشد، در مهمانی
باشد و… نه فقط همین مورد، انواع و اقسام بیملاحظگی وجود دارد که از مقومات بیشعوری
در عشق هستند. طرف مقابل عاشق هم برخلاف آنچه عاشق فکر میکند، عنصری ثابت در
لامکانی بیرون از این جهان نیست و دیر یا زود از این قبیل بیشعوریها دلزده
خواهد شد و این بیشعوریها میتوانند تا سر حد مرگ رابطه هم پیش بروند. بعد از آن
هم ممکن است عاشق کاسهی چهکنم دست بگیرد و به زمین و زمان ناسزا بگوید؛ ولی بیش
از هرکس باید خودش را بهخاطر همین توهم «ثبات و عدم تغییر» که برای عشق متصور
بود، گوشمالی دهد. اگر بهجای این توهم، به این واقعیت واقف بود که همهچیز گذراست
و همهچیز رفتنی است، آنگاه بهجای پیشفرض گرفتن «ماندن تحت هر شرایطی» برای «ماندن
با شرایطی» تلاش میکرد. یا شاید هم اصلاً تلاش نمیکرد و تنها به بخشهایی از خودش
اجازهی بروز میداد که ماندن را به لذتی عاطفی تبدیل میکرد، نه رفتن را.
رگههای دیگری
از بیشعوری عاشق را میتوان در پایان رابطه جستوجو کرد. آدمی که توهم دارد پدیدهای
«صددرصد ثابت و یقینی» است، وقتی با پایان آن مواجه میشود، گویی از خوابی گران
برمیخیزد. پذیرفتن باور معمول اشتباه برای اغلب ما انسانها دشوار است و در
مواجهه با شواهد همچون کودکی لجول بر موضع خود اصرار میورزیم؛ چه رسد به اینکه
بخواهیم بپذیریم آنچه یقینی و صدردصد ثابت میپنداشتیم، نادرست بوده است. در این حالت عاشق میخواهد انتقام این
توهم را از معشوق یا گاهی از کل جهان بگیرد. حال که دریافته معشوق آن عنصر ثابت و
پایدار نیست و امری گذراست و بالاخره او هم روزی از میان خواهد رفت (چه از میانِ
تو و چه از میان جهان)، میخواهد با دست خود سرنوشت معشوق را زودتر از موعد رقم
بزند و او را نابود کند. به انواع و اقسام حقهبازی، دسیسه، نانجیبی و فرومایگی
آلوده میشود تا از آنچه گذراست، بهدلیل گذرا بودنش انتقام بگیرد. میخواهد معشوق
را توبیخ کند؛ چراکه ثابت و بیتغییر نبوده است؛ انگار که معشوق میتوانسته بدونتغییر
باشد و کم گذاشته و حالا برای جبران این کمکاری باید تاوان بدهد. عاشق وقتی در مییابد
معشوق گذراست، از او متنفر میشود. متنفر میشود، چراکه معشوق ناامیدش کرده و این
واقعیت را که «جهان جهانِ تغییر است»، به رویش آورده است.
اگر بپذیری جهان
جهانِ تغییر است، آنگاه عشق ثابت و پایدار را که عفونتی ذهنی و کرمخوردگی مغزی
است، کنار خواهی گذاشت و خود را درمان خواهی کرد. بسیاری را دیدهام که همچنان به
تکریم این عفونت و کرمخوردگی دلمشغولاند و وقتی جویا میشوم، میگویند چون اگر
عشق ثابت و پایدار نباشد، رابطهی معنادار وجود نخواهد داشت. این هم از آن دوگانههای
کاذبی است که معلوم نیست کدام بیعزتی نخست آن را طرح کرده است. اگر جهان جهان تغییر
است، باید با قواعد آن زیست؛ یعنی جوری زیست که در این جهان بتوانی ثابتترین دوستی
ممکن را حاصل کنی. بهجای کمر همت بستن به توهمپروری و عشقباقی، این راهحل
دشوارعملی است که باید بدان همت گماشت.
اگر هیچ چیز از تغییر
در امان نیست، پس دوستی هم به تغییر مبتلاست. اگر این واقعیت را بپذیریم، در گام بعد
باید بهسراغ استحکام دوستی، بدون تلاش برای «ثابت» نگهداشتن آن برویم. استحکام
دوستی میتواند در عین تغییر و سیال بودن برقرار باشد. دوستی سه عنصر دارد: من،
تو، منوتو. برای دوستی مستحکم هر سه عنصر باید مستحکم باشند. استحکام من و تو باز
میگردد به شخصیت ما و به روش زیستن و رویکرد ما به زندگی بهطور کلی. تعامل و برآیند
«من و تو» با این ویژگیهای هر یک نیز در نهایت استحکام یک رابطه را تعیین میکند.
برای استحکام دوستی باید بتوان به دوست اعتماد کرد و برای این مهم، او باید قابلاعتماد
باشد. گاهی به شخصی اعتماد میکنیم که درخور اعتماد نیست. صرف اینکه من تصمیم میگیرم
به کسی اعتماد کنم، دلیل نمیشود آن شخص هم شایستهی اعتماد و دوستی با او، دوستی
مستحکمی باشد. پس باید قابلاعتماد بودن طرفین مشخص شود. آدمی خودش میداند چگونه
جانوری است و اگر خودش درخور اعتماد نیست، بهتر است قید دوستی را بزند. توانایی
اعتماد کردن هم قابلیت مهمی برای استحکام دوستی است. اگر من ناتوان باشم از اعتماد
کردن، تو اگر قابلاعتمادترین بشر دنیا هم باشی، باز هم فرصت شکل گرفتن دوستی
مستحکم برای ما فراهم نخواهد شد. دوست باید خیرخواه تو باشد و تو هم باید خیرخواه
دوستت باشی. اگر کسی بد دیگری را بخواهد، نمیتواند رابطهی مستحکمی با او داشته
باشد و دیر یا زود همان بدخواهی رابطه را به قهقرا خواهد برد. دوست کسی است که او
را دوست داری. وقتی کسی را دوست داری، از انجام کارهایی پرهیز خواهی کرد و وظایفی
برای خود تعریف خواهی کرد. منظورم این است که خود دوست داشتن دلالتهایی برای
رفتار آدمی دارد و خود همین دوست داشتن هم از جمله عواملی است که دوستی را مستحکم میکند.
اگر دوستت به اخلاقیات التفات نداشته باشد، دوست داشتن و خیرخواهی او میتواند به نامستحکم
شدن دوستی یا حتی از میان رفتن آن منجر شود؛ مثل کسی که تو را دوست دارد و برای اینکه
ناراحت نشوی به تو دروغ میگوید، یا کسی که تو را دوست دارد و برای جلوگیری از
ارتباطتت با شخص یا اشخاص دیگری توطئهچینی میکند.
همهی این ملاحظات
کمک میکنند دوستی مستحکم شود؛ ولی نباید متوهم شوی که با چنین شرایطی یا هر شرایط
دیگری دوستی به امری ثابت و پایدار تبدیل میشود.
اصلاً فکرش را
بکن، برای چه باید مایل باشی چیزی ثابت و پایدار باشد؟ حسن اینکه چیزی ثابت و بدون
تغییر بماند در چیست؟ آیا غیر از این است که همچون مرداب و گندآبی میشود؟ آیا پویا
بودن و تغییر کردن برای موجودی که کاستی دارد، امکان بدی است؟ مگر نه این است که
همهی ما کاستیهای فراوان داریم؟ ثابت و پایدار بودن ما به چه درد میخورد؟ یعنی
حالتی که در آن مطمئن باشی هیچگونه «بهتر شدنی» برای تو در کار نیست؛ یعنی حالتی
که مطمئن باشی، فارغ از اینکه هر چقدر هم تلاش کنی، هیچ تغییری رخ نخواهد داد و
«ثبات» برقرار است. درست است؛ وقتی آدمی عاشق کسی میشود، گمان میکند آن شخص هیچ
ایراد و کاستیای ندارد و چنان کمال یافته است که هرگونه تغییری یعنی تغییر در
کمال، و این خود یعنی از کمال خارج شدن معشوق. ولی هیچ انسانی چنان درجهای از
کمال ندارد که بخواهیم او را ثابت نگه داریم تا مبادا فاسد شود. بهتر است بهجای
تلاش برای توهمی نامطلوب، تلاش کنی دوستی مستحکم بسازی، یعنی دوستیای که در تغییر
و تحولات دنیا و بهرغم تغییرات دنیا در کنارت میایستد و تو در کنار او میایستی.
به تو کمک میکند تغییر و تحولات را بهشکل بهتری طی کنی و انسان بهتری شوی و تو
هم به او چنین کمکی خواهی کرد. هیچ نوع قطعیتی در این نوع از دوستی در کار نیست؛
قطعیت از آن نوع که عاشق متوهم سراغ میگیرد؛ ولی چیزی بهتر از این هم در دنیای تغییر
و تحولات موجود نمیتوانی سراغ بگیری.
اگر همهچیز در
تغییر است یعنی هر چیزی میتواند بهتر یا بدتر شود. دوستی هم میتواند بدتر یا
بهتر شود. افسانهی «ثبات» را که وامینهی، واکنشت به «تغییر» است که تعیین کننده
میشود. ممکن است ترس و اضطراب از «بدتر شدنِ» دوستی تو را بر آن میدارد که تلاش
کنی دوستت و دوستی را تحت کنترل خود دربیاوری و از «بدتر نشدن» آنها، به هزار
ترفند اطمینان حاصل کنی. هر رفتاری را شاهدی بر زوال دوستی و مناسبتی برای عزاداری،
خشم و تراژدی برخواهی شمرد. یا ممکن است برای رها شدن از این اضطراب، با دستان
خودت غروب را بر آفتاب دوستی تحمیل کنی. میل ناملایم به «بهتر شدنِ» دوستی تو را
بر آن میدارد که همچون ناظمی مدام انضباط دوست خود را وارسی کنی و هرگاه کم و
کاستی در او دیدی، برآشوبی از اینکه جلوی «پیشرفت» دوستی را گرفته است. به پوچی میرسی
وقتی میبینی دوستت ناتوان است از اینکه همچون ماشینی برنامهریزیشده عمل کند. دیگر
حالات را خودت بررسی کن، جان کلام این است که وقتی افسانهی «ثبات» را رها میکنی،
ممکن است برای به وجود آوردن چیزی شبیه به آن ثبات، به کنترل شدید این جهان سراسر
تغییر روی بیاوری. ولی اگر از ثبات بهرهای میخواهی، در حد بضاعت امور دگرگونشونده،
راهش کنترل نیست. کنترل هم از علائم اضطراب است و هم اضطراب میآفریند. آیا هدف از
«ثبات» نوعی آرامش نبود؟ اگر آری، «کنترل» از آوردن این تحفه ناتوان است. در عوضِ
کنترل، باید بستری دیرزوال ساخت. بستری دونفره که در آن بهجای اعمال کنترل از
جانب یک نفر بر دیگری، هر دو را در بر بگیرد. بستر دوستی میتواند بهتر یا بدتر
شود، گریزی از این واقعیت نیست. اگر دوستِ درست را بیابی، نیازی نیست امکان «بهتر یا
بدتر شدن» را همچون رولت روسی در نظر بگیریم. اگر دوست درست را بیابی، بهتر یا
بدتر شدن امکانی است که تا حدود زیادی وابسته به تصمیمها و خواستهها و نیازهای
شما در قالب بستر دوستی است. اگر دوست درست را بیابی، امکان تغییر نهتنها دیگر
اضطرابآور و بد نیست، که آرامشبخش و خوب هم هست. میدانی هر ضعف و کاستیای هم که
وجود داشته باشد، در بستر مشترک دوستی حلشدنی است. ماهیت تغییرپذیر دوستی باعث میشود
خودِ «دوست» اهمیت بسیاری پیدا کند. با توجه به ماهیت دگرگونشوندهی هستی که بهآن
پرداختیم، بهجای یافتن ثبات در جهان بیرون یا تحمیل ثبات بر آن، اکنون باید به بررسی
«دوستِ درست» بپردازیم. یعنی کسی که میتوان در این وانفسای آمد و شد حالات، به او
تکیه کرد.
ولی گاهی فکر میکنم «عشق خیامی» آنچنان
که باید، مستحکم نیست و انگار ما به میخی نیاز داریم تا ما را به جایی وصل کند تا
حس نکنیم مطلقاً رها و آویزانیم. باید میخی باشد که بهواسطهی آن احساس کنیم به یک
جا متصلیم، به جایی تعلق داریم و از آنِ کسی هستیم. همینطور مثل گردوغبار در هوا
بودن و رقصیدن با لحظهی حال و هر چه پیش آید خوش آید، از هر کسی بر نمیآید. آدم انگار
دوست دارد چیز ثابتی باشد و از همانجا جهان در حال تغییر و تغیر را ببیند و
بفهمد. آنهایی که به خدا باور دارند، آن جای ثابت را برای خودشان تعریف کردهاند.
شخصی در آسمانهاست یا شاید هم بیرون طبیعت که قابلاتکاترین وجود عالم است. پس ما
چه رئیس؟
ما باید نتایج دیدگاه خود را بپذیریم. اگر
فکر میکنی خدایی نیست، پس باید بپذیری که هیچچیز مطلقاً ثابت و پایداری وجود
ندارد. اگر همهچیز در حال تغییر و تبدیل به یکدیگر است پس باید بپذیری که به هر
چه دل میبندی و از چه خوشت میآید، یک روز از بین خواهد رفت. اگر فکر میکنی با
کنار گذاشتن خدا میتوانی میخی پیدا کنی که برای همیشه تو را پایبند جا یا شخصی
کند، سخت در اشتباهی. فقط و فقط همان مفهوم خداست که چنین ویژگیای دارد. اگر میخواهی
فکر کنی که فقط و فقط با همان میخ میشود زندگی کرد، پس باید به خدا ایمان بیاوری.
خوب میدانی که آدمها اغلب برای فواید روانشناختی باورها آنها را اخذ میکنند و
شهامت زیستن با باورهای عقلانی سخت است؛ چون باورهای عقلانی دستکم گاهی خیلی تلخ
هستند یا بساط عیش ما را به هم میزنند. ولی اگر شهامت داری و میتوانی، بپذیر که
هیچ میخ ثابتی در کار نیست. باید خودت را هم درست ببینی. روزی که به دنیا میآیی
از همان اول، هم زندگی میکنی و هم در حال مردنی. یک برگ درختی که از روز اول زندگیات
در حال افتادنی. زندگی همین سقوط است، میتوانی برقصی و از عدمی به عدم دیگر بروی.
از نبودن پیش از تولد به مردن پس از تولد بروی. میتوانی بنالی و سقوط کنی، میتوانی
برقصی و سقوط کنی، میتوانی هر کاری که دوست داری در حین سقوط انجام دهی. همین یک بار
سقوط میکنی، بعدش هم نه سقوط میماند و نه صعود و نه خط ثابت و نه حتی حسرت سقوط و
صعود. میخی در کار نیست و انگار لنگدرهواییم. درست است. ولی اگر نوستالژی این تصویر
میخ ثابت را رها کنی و جور دیگر زیستن را یاد بگیری، میتوانی سقوط را بپذیری و از
آن لذت ببری.
گاهی وقتی میگوییم به خدا باور داریم یا
نداریم، منظورمان فقط این است که گزارهی «خدا وجود دارد» را درست یا غلط برمیشماریم.
ولی خدا مسئلهی باور به یک گزاره نیست. مسئلهی خدا مسئلهی کل زندگی است. خیلی
وقتها آدمها خدا را کنار گذاشتهاند؛ ولی همچنان بهشکلی زندگی میکنند که گویی
به خدا باور دارند. اگر واقعاً میخواهی باور به خدا را کنار بگذاری، باید قید تصویر
آن میخ ثباتبخش را برای همیشه بزنی و تصویری مثل تصویر سقوط برگ برای خودت برگزینی.
چه تضمینی هست دوستی
ماندگار و تازه باشد؟ تضمین مفهومی دربارهی ساعت و ماشین است. دوستی را باید تازه
نگاه داشت؛ باید آن را پروراند. ولی مگر دست آدمی است؟ تا حدودی آری، انتخابهای
ما دوستی را میسازد. من تصمیم میگیرم وقتی تو را میبینم، چگونه با تو سخن بگویم
و چگونه به حرفهایت گوش دهم. من تصمیم میگیرم چه میزان اولویت در زندگیام داشته
باشی و … ببین؛ یک مثلث برای اینکه مجموع اضلاعش 180 درجه باشد، هیچ کاری نباید
بکند؛ چراکه «مثلث» بخشی از دنیای تغییر و تحول نیست. ولی ما که بخشی از این دنیا هستیم،
باید دستبهکار شویم تا منفعلانه تغییر نکنیم.
ولی در رابطه
اختلاف هست، نیست؟ همین نمیتواند دوستی را نابود کند؟ بهخصوص که وقتی یکی دوست
آدم است، آدم خیال میکند هر غلطی میتواند بکند. میتواند به هر شکل که دلش میخواهد
حرف بزند و هر شکلی که دلش میخواهد عمل کند. همین پیشفرض گرفتن دوستی میتواند آن
را بکشد. اصلاً وقتی با کسی دعوایت میشود یا با او قهر میکنی، همان دعوا و قهر میتواند
تبدیل به نفرت شود. ولی برای اینکه تبدیل به نفرت شود، باید یک سری کارها بکنی و یک
سری حرفها بزنی. به قول این دوستم پل پشت سر را نباید خراب کرد. وقتی قدری اوضاع خراب
میشود، نباید فرصت را مغتنم شمرد و همهچیز را نابود کرد. باید راه برای بازگشت گذاشت.
فکر کنم منظور او هم همین است: با حرفها و کارهای خود میتوانیم مشکل را به بحران
تبدیل کنیم و همهچیز را نابود کنیم.
مگر نمیگویی دوستی
به شکلی است که میتواند تلخکامی و جور را در خودش حل کند؟ اگر دوستی اینقدر قوی
است چرا باید روی آن کار کرد؟ چه نیازی است که من اراده کنم به نگهداری از آن؟
اصلاً مگر خود دوستی نباید مراقب من باشد؟
عشق خیامی که بیش
از هر چیز در این دنیای بیثبات به نظر ثابت و پایدار میآید، مثل معجزه است، ولی
جادوگر نیست. وقتی به آن مبتلا میشوی، نگاهت به زندگی عوض میشود، آرامش پیدا میکنی،
اخلاقت تغییر میکند؛ همین اسمش معجزه است. ولی اگر فکر کنیم چون من به آن مبتلا
شدم، هیچ مشکلی نباید پیش بیاید، حرف عجیبی است. آدم در این حالت هم میتواند
اشتباه کند؛ چون عشق خیامی هم جایی ثابت در جایی از جهان نیست که بگویی من آمدم وارد
آن شدم و دیگر همیشه به یک شکل خواهم بود. نباید دچار توهم شویم. هیچچیز در این
دنیا اینطور نیست که بگویی «من به آن رسیدم». کسی که بگوید به علم رسیدم یا به
ثروت رسیدم یا به فلان و گمان کند که به وضعیت ثابت و پایداری رسیده است که دیگر
امکان تغییر ندارد، دچار توهم است. اگر به میزانی از علم برسی و دیگر نخوانی و فکر
نکنی و شاگردی نکنی، علمت بر باد میرود و… هر وقت فکر کنی «رسیدی» به هر چیز، دچار
توهم شدهای. «رسیدنی» در کار نیست، فقط «در مسیر بودن» داریم. عشق خیامی هم مثل
هر چیز دیگری، مثل علم و نزدیکی به خدا و سیکسپک و غیره، نیاز به مراقبت دارد.
عشق خیامی که
خودش نمیتواند کاری کند، این تو هستی که کاری میکنی؛ حال و هوایی است که وقتی در
آن واقع میشوی، میتوانی یک سری کارها را راحتتر انجام دهی و برخی کارها را هم مایلی
که انجام بدهی. ولی اینطوری نیست که فکر کنی چون وارد این عشق شدی، دیگر خارج شدن
از آن هم ممکن نیست؛ پس هر کاری هم بکنم، در آن عشق باقی میمانم.
برخلاف عشق موهومی،
دربارهی عشق خیامی نمیتوانی بگویی چون بین ما عشق هست، هیچگونه اختلافی بهوجود
نمیآید. چون تو آدمی و من هم، و نمیتوان یک برنامه به تو یا من داد و تو و من هم
بدون تخطی از آن پیش برویم. یک روز صبح از خواب پا میشوی؛ حالت خوب نیست. یک روز
تصادف میکنی، یک روز حقت را میخورند و… همین اتفاقها میتوانند تو را، و لو
در یک لحظه، از مدار عشق خارج کنند و تو را بر مدار خشم، بر مدار یأس، بر مدار
ناراحتی و… تنظیم کنند. من الان تصادف کنم، آنقدر عصبی میشوم که بر مدار خشم
خواهم بود و ممکن است حتی با معشوق هم در آن حالت بر مدار خشم رفتار کنم. من میتوانم
بر مدار یأس و ناامیدی، دوستی را نابود کنم.
یک لحظه گاهی بر
اثر یک حادثه مدارت تغییر میکند و این تو هستی که باید تلاش کنی و تصمیم بگیری برگردی
بر مدار عشق خیامی یا بمانی بر مدار یأس. تو باید تصمیم بگیری ده دقیقه در یاس بمانی
یا تا آخر عمر. اگر عاشق باشی، خیلی هم نباید مراقب باشی. فقط چون گاهی بر اساس
اتفاقات بیرونی آدمی بهیکباره از مدار عشق خیامی خارج میشود، باید مراقب باشد
که زود برگردد بر مدار آن. اگر وارد مدار عشق خیامی شوی، خود آن عشق هم تا حدودی از
تو مراقبت میکند. خودش مواظب است از معشوقت به حد کافی آرامش کسب کنی و به حد کافی
حس والهی و شیدایی به تو دست دهد و… همانطور که وقتی بر مدار یأس و ناامیدی هستی،
یأس و ناامیدی از تو مراقبت میکنند، مراقب هستند دل نبندی و انگیزه نداشته باشی و
شاد نباشی. اگر یأس را بپرورانی، در تو بزرگ میشود و اگر عشق خیامی را بپرروانی،
این عشق است که در تو بزرگ میشود. باید مواظب باشی وقتی به هر دلیلی از مدار آن
خارج میشوی، دوباره به آن بازگردی.
چند
وقت پیش فیلمی دیدم که ساخت آلمان شرقی بود. به نظرم آمد که
فیلم را برای این ساختهاند که نشان دهند چگونه مسیحیان و کمونیستها توانستند در
آلمان شرقی که حکومتی کمونیستی داشت، همزیستی کنند. صحنهی جالبی در این فیلم
نشان میدهد که مردی مسیحی و مردی کمونیست هماتاق میشوند. یکی عکس مسیح را بالای
تخت خود گذاشته و دیگری عکس استالین را. کل داستان فیلم نشان میدهد که این دو نفر
چگونه با هم کنار میآیند و یاد میگیرند که به جهانبینی هم احترام بگذارند. اما
درواقع تلاش فیلم بر آن است که خداناباوری خاصی – مارکسیسم لنینیسم – را با
خداباوری خاص – مسیحیت- آشتی دهد. مرد مسیحی عکس خدایی متجلی در کالبد انسانی را
بالای تخت خود گذاشته و آن دیگری عکس خونریز تاریخ را. بعضی خداباوران و
خداناباوران عکسی ندارند که بالای تخت خود بگذارند. یکی به خدایی باور دارد که در
عکس و جسم و اسم نمیگنجد و یکی هیچ خدایی ندارد و هیچ عکس و جسم و اسمی را بالاتر
از سر خود قرار نمیدهد.
حالا این دو مرد
در این داستان که فقط با هم دوست بودند. اگر دو نفر که یکی از آنها خداباور است و
دیگری خداناباور، عاشق هم شوند چه میشود؟ بهنظرت شدنی است؟ یعنی منظورم این است
که آیا این دو نفر میتوانند با هم باشند؟ آخر عاشق و معشوق در یک تخت میخوابند و
نه در دو تخت. اگر خداباوری و خداناباوری آنها از نوع عکسبالاسربگذار باشد، ممکن
است سر اینکه کدام عکس را بالای تخت خود بگذارند، دعوایشان شود. اگر خداباوری و
خداناباوری آنها از نوع عکسبالاسربگذار نباشد چه؟ درست میگویی. مسئله صرفاً اسم
و کلمه و عکس نیست. اینطور نگاه کردن سادهلوحانه است. قضیه سبک زندگی است. اگر
باور به خدا داشته باشی و سبک زندگیات با حالتی که به خدا باور نداری تفاوتی
نداشته باشد، باورت یک حرف توخالی است. باور به خدا، اگر باور واقعی باشد، باعث میشود
کل زندگیات، مسیرش و جزئیاتش بهشکل خاصی باشد. اگر واقعاً به خدا بیباور باشی هم
همینطور، کل زندگیات و مسیرش و جزئیاتش بهشکل خاصی خواهد بود.
من فکر میکنم آدم
عاشق هم سبک زندگیاش، مسیر زندگیاش و جزئیاتش کاملاً متفاوت از آدم غیرعاشق است.
آدم عاشق کاری ندارد معشوقش بالای تختش عکس کدام خدا یا ناخدا را میگذارد یا سبک
زندگیاش به کدام شکل است و جزئیاتش به کدام شکل. منظورم از «کاری ندارد» این است
که وقتی کسی را دوست داری یا عاشقش هستی، دقیقاً بهخاطر همان چیزی که هست، عاشقش
هستی. یک وقتی عاشق کسی میشوی که بالای تختش عکس استالین میگذارد، یک وقت عاشق
کسی میشوی که بالای تختش صلیب میگذارد و یک وقت هم عاشق کسی میشوی که بالای
تختش عکس فتانه میگذارد. اگر دو نفر واقعاً عاشق هم باشند، باید عاشق خدا یا
ناخدای هم بشوند؟ احساس میکنم وقتی عاشق کسی میشوی، هر چیزی که به او مرتبط است،
بهنوعی دلپذیر و دوستداشتنی میشود. ضرورتی ندارد دقیقاً همان کاری را بکنی که او
میکند. ممکن است معشوقت گیتار بزند، دلیلی ندارد تو هم بروی و گیتار بزنی؛ ولی
باعث میشود به گیتار علاقهی بیشتری پیدا کنی. گیتار هم میتواند در زندگی یک نفر
صرفاً یک تفریح باشد یا میتواند بخش بسیار مهمی در زندگیاش باشد و سبک زندگیاش
را تحت تأثیر قرار دهد. فکر میکنم که زندگی آدم عاشق، چه به خدا باور داشته باشد چه
نداشته باشد، با زندگی آدم ناعاشق خیلی متفاوت است. اگر نه، عشق یک حرف تو خالی
است. آدم عاشق مثل آدم ناعاشق نیست که نیاز داشته باشد خودش را به صبر و بردباری
دعوت کند، چون آدم عاشق بر مدار معشوق زندگی میکند. در واقع شاید آدم عاشق بالای
تختش عکس معشوق را میگذارد. هر چه هست، مسئلهی عشق مسئلهی اسم و کلمه و عکس نیست،
قضیه سبک زندگی است؛ مگر اینکه عشقت حرف تو خالی باشد یا یک وعده خودارضایی به تعویق
افتاده باشد یا صرفاً لافی گزاف باشد.
همه میخواهند بدانند کل داستان چیست؛ ولی مسئله این است که برای اینکه بدانیم
کل داستان چیست، باید به حرفهای همه گوش بکنیم. خب در گذشته که خیلیها حرف زدهاند
و صدایشان شنیده نشده. خیلی هم هستند که هنوز به دنیا نیامدهاند. پس کل داستان نه
دیگر ممکن است، نه کامل شده. منظورم این است که آدم وقتی آرزو می کند که کاش
بداند کل داستان چیست، باید بداند که به این کلیت دسترسی ندارد. خب اگر به کلیت
داستان دسترسی نداری، تنها چیزی که برایت میماند داستان خودت است؛ پس بهنفعت
است بهجای اینکه آنقدر فکر کنی که کل داستان چیست، بر داستان خودت متمرکز شوی؛
داستان خودت را بنویسی یا بسازی، جوری که حداقل جای خالی کلیت داستان را بگیرد . میدانی؟
من فکر میکنم که آدمها همه کشته مردهی این هستند که داستان خودشان را کل داستان جا بزنند. آخر میدانی؟ آدمها
حق هم دارند. داستان خیلیها را نشنیدهاند؛ نه که این نخواستند؛ اصلاً صداهایشان
ضبط نشده است. داستان خیلیها را هم که بعداً قرار است بیایند، اصلاً نمیتوانند
بشنوند و یک سری داستان هم که دور وبرشان شنیدهاند، خیلی برایشان جذاب نیست. این
است که ترجیح میدهند داستان زندگی خودشان را کل داستان جا بزنند و همه را متقاعد
بکنند که اگر همه این داستان را بفهمند، همهچیز را فهمیدهاند. برای همین هم راه میافتند
دوره و به همه میخواهند بگویند چهطوری باید زندگی بکنند و چهجوری باید فکر بکنند.
خب وقتی که تو فکر کنی که داستان زندگی خودت کل داستان است، غیر از این هم نخواهد
بود. همینجور هم میشود که به داستان بقیه، همین چند داستان که دور و برشان است هم
گوش نمیدهند. خب چه توقعی میتوانی داشته باشی از چنین آدمی که بگردد دنبال صداهای
خفتهی گذشته و صبور باشد که صداهای آینده بیایند و داستانهایشان را بگویند تا
بتواند قدری بیشتر به کل داستان نزدیک شود. نمیدانم؛ فکر میکنم ممکن نیست.
هرچند داستان زندگی ما «کل داستان» نیست، با وقوع عشق خیامی داستان زندگی ما
بهتنهایی کافی است تا کل داستان را هم معنادار کند. آدم وقتی عاشق میشود، اصلاً
دوتا میشود. یک بخشیاش با ثبات بیشتر است که معطوف به معشوق است؛ معشوق را میبیند
و به او فکر میکند و او را میشنود. بخشی از او هم هست که متحرک است، که دارد
کار میکند و با مردم حرف میزند و سوار اتوبوس میشود و از مترو پیاده میشود. بهنظرم
چنین داستانی آنقدر قشنگ و بزرگ و خودبنیاد و خودبسنده است که اصلاً نیازی نیست
کل داستان را بدانی تا بخواهی معنادارش کنی. فقط کافی است همین را زندگی کنی. دیگر
چه معنا دارد که بدانی دنیا از کجا شروع شد، کجا تمام میشود، بشریت یعنی چه، انسانها
برای چه آمدهاند و به کجا خواهند رفت و از این جور سؤالها که هیچکس جوابش را
واقعاً نمیداند. وقتی عاشق میشوی، احساس میکنی که کلاً این بازی پرسیدن این سؤال
که جهان از کجا آغاز شده و به کجا ختم میشود، بیمعنا میشود. یعنی شاید هم بیمعنا
نشود؛ ولی دیگر برایت مهم نیست. به جای اینکه بپرسی جهان از کجا آغاز میشود، میپرسی
معشوق کی میآید. بهجای اینکه بگویی جهان کی تمام میشود، از خودت میپرسی چهچیز
معشوق را ناراحت میکند و بهجای اینکه بپرسی بشریت چیست و چه میخواهد، از خودت میپرسی
معشوق چه میخواهد. منظورم این است که مرز دنیایت را بهجای اینکه جهان و هستی و بشریت
و این قبیل مهملات تعریف کند، همان یک آدمی تعریف میکند که قلبت را به تپش میاندازد.
من فکر میکنم که این داستان آن داستانی است که باید برای خودمان بنویسیم و داستانی
است که باید زندگیاش بکنیم. کسی که عاشق میشود، زندگیاش معنادار میشود، بدون اینکه
کل داستان را بداند و بدون آنکه اصلا کل داستان برایش اهمیت داشته باشد. من فکر میکنم
اگر معجزهای در عشق باشد، دقیقاً همین است.
قرار است تکتکمان بمیریم؛ حالا هرکداممان
به یک شکل. ممکن است یک شب سرد زمستان، وقتی زیر پتوی نرم و گرمت خوابیدهای، بمیری؛
ممکن است در همان شب در حالی که نه پتویی داری و نه خانهای، در جوب آبی جایی بمیری.
ممکن است در صحنهی نبرد مثل یک قهرمان بمیری و ممکن است وقتی مثل یک بزدل در حال
فراری، از پشت دخلت را بیاورند. بالاخره خواهی مرد. این مهم است. همیشه هم دوست
داریم دیرتر بمیریم. الان نه، یک وقت دیگر، در یک زمان دور. نه فقط هم خودمان؛ اگر
کسی دور و برمان باشد و قدر یک پاپاسی برایمان مهم باشد، وقتی حرف از مردن باشد، میگوییم
«دور از جان». حالا چقدر دور؟ هر چقدر بیشتر بهتر؛ نزدیک نباشد خلاصه. ولی چه میدانی
که اگر امروز نمیری و فردا زنده باشی، زندگیات به چه صورت است و مرگ بهتأخیرافتادهات
به چه کیفیت است؟ شاید اگر همین امشب در رختخواب نرم و گرم وسط خواب بمیری، برایت
بهتر باشد تا اینکه مثلاً سه سال دیگر در جوب آب یا در یک حالت دیگر بمیری. شاید
هم زندگی فردا و پسفردا چنان رقتانگیز باشد که هر مرگی از آن بهتر باشد. یعنی میدانی،
مردن بهخودیخود نه خوب است و نه بد. خوبی و بدی مردن به کیفیت زندگی وابسته است
و همچنین چگونه مردن. با همهی این اوصاف، من فکر میکنم بهترین حالتی که میتوان
در زندگی تجربه کرد، حالتی است که یارت را تنگ در آغوش بگیری. آنقدر خوب است که
اگر دور از جان اگر روزی از بین برود، زندگی لطفی ندارد و مردن بهتر از زنده بودن
است. روی همین حساب فکر میکنم بهترین حالت برای مردن حالتی است که در آغوش یار باشی.
من فکر میکنم وقتی کسی با آغوش یار زنده میشود، بعدش خیلی راحت میمیرد. یعنی کسی
که دلش زنده میشود به عشق، خیلی مردنی میشود. آن آغوش که نباشد، او هم میمیرد.
مردهی متحرک است. آدم اگر کسی را دوست دارد، نباید برایش آروزی زندگی بدون آغوش یار
کند. روی همین حساب، جای اینکه بگویی از عمر من آنچه هست برجای بستان و به عمر لیلی
افزای یا چنین چیزی، باید بگویی از عمر من و لیلی هرچه باقی مانده، بگیر و به جایش
بگذار همین دم کوتاه تا مرگ را در آغوش هم باشیم. آخر لیلی هم آدم است؛ چه گناهی
کرده که بدون آغوش یارش عمرش دراز باد؟ انصاف هم خوب چیزی است. بهتر است هم را در
آغوش بکشیم و در همان حال بمیریم؛ در اوج. این آغوش همان زندگیای است که ارزش
دارد برایش بمیریم.
عشق خیامی آن ثبات موهوم صددرصد را ندارد؛ ولی در عوض مردابی
گندیده هم نیست و چون رودی خروشان که نمیتوان دوبار در آن وارد شد، پویاست و باید
برای حرکت آن بهسمتی نیکو تلاش کنی و مدام آن را بسازی. ثبات صددرصد ندارد، ولی
مستحکمترین کشتیای است که میتوانی در این
دنیای پرتلاطم پیدا کنی و بر آن تکیه کنی. آنقدری ثبات دارد که بتوانید خود را و
کشتی را در حین حرکت در این دنیای پرتلاطم تعمیر و بازسازی کنی. همین عشق خیامی آنقدری
قدرت دارد که بتواند زندگی تو را بهکل دگرگون کند و به زندگی در این دنیای پرتلاطم
معنا ببخشد؛ معنایی که در هیچ کتاب و مکتبی نمیتوان یافت. «تجربه» بزرگترین معلم
است؛ نه واژگان نقشبسته روی کاغذ.