زهیر باقری نوعپرست
مراد فرهادپور در کتابِ خود «عقل افسرده»، در بخش آخر کتاب تحت عنوانِ «سوفسطائیان پستمدرن: ملاحظاتی در باب نسبیگرایی»، نظرات خود دربارهی نسبیگرایی را مطرح میکند. او با معرفی دوگانهی «نسبیگرایی-عینیگرایی» سعی دارد نشان دهد که این دوگانه، دوگانهای کاذب است. فرهادپور بحث خود را در این رابطه به معرفتشناسی محدود کرده است.
دوگانههای کاذب از دیرباز در فلسفه مورد نقد بودهاند. سکستوس امپریکوس، شکگرای شهیر، که پزشک هم بود، اعتقاد داشت که بسیاری از باورهایی که گروههای مخالف در تقابل با یکدیگر مطرح میکنند، قابل دفاع نیستند. در نتیجه آنچه بین آنها جاری است، اختلاف نظری واقعی نیست بلکه دوگانهای کاذب است. امپریکوس سعی داشت با نشان دادن ماهیت این نوع دوگانهها، زمینه را برای آرامش ذهنی و رها شدن ذهن از آشفتگی ناشی از این مواضع فراهم کند. در کنار دیگر بیماریها و ناراحتیهای جسمی، او بر این باور بود که با شکگرایی میتوان ذهن انسان را از آشوب و بیماری ذهنی رها کرد. دگماتیسمِ ذهنی، بیماریای ذهنی است که نیاز به درمان دارد. او در آثار خود به بررسی مواضع فیلسوفان و مکاتب فکری متفاوت در مورد خدا، علیت، اعداد، زمان، و معیار حقیقت میپردازد و عدم انسجام مواضع طرفین را نشان میدهد . مقابله با دوگانههای کاذب، بعدتر توسط دیگر فیلسوفان نیز به کارگرفته شد هرچند نه با روش و اهداف درمانی که مدنظر شکگرایانی نظیر امپریکوس بود. شاید دیوید هیوم، بیش از دیگر فیلسوفان نو، در آثار خود تحت تاثیر شکگرایان باستان به تقابل با دوگانههای کاذب پرداخته باشد.
فرهادپور، در مقدمهی این اثر از بین سه گونه نقد یعنی تعیین محدودیت و حدود (1)، واسازی(2) و ویران کردن (3)، تنها گونهی سوم را به عنوان نقد به رسمیت میشناسد. دوگانهی نسبیگرایی و عینیگرایی نیز در فصل آخر کتاب «عقل افسرده» قرار است چنین نقد شود، یعنی نشان داده شود که دوگانهای کاذب است که باید ویران شود.
او با مقایسهی تقابل بین سوفسطاییان یونان باستان و فیلسوفان با تقابل بین مدرنیستها و پستمدرنیستها میخواهد بگوید که این دوگانه همچون آن دوگانه، دوگانهای کاذب است. هرچند او به تفاوتهایی هم اشاره میکند، به عنوان مثال پستمدرنیسم را در فرهنگ و تجارت جاری و ساری میبیند و از عنوان کتاب فردریک جیمسون «پستمدرنیسم یا منطق فرهنگی سرمایهداری متاخر» برای توصیف وضعیت پستمدرنیسم بهره میگیرد. در عین حال شباهت بین پستمدرنیستها و سوفسطاییان را همان اتکا به سخنوری و نه استدلال و عقلانیت برمیشمارد.
نسبیگرایی میتواند در برابر عینیگرایی، رئالیسم، جهانشمول بودن، زمینهگرایی، و مطلقگرایی قرار گیرد و میتواند در معرفتشناسی، اخلاق، هستیشناسی، فلسفهی زبان، زیباییشناسی و دیگر زمینهها مطرح شود. فرهادپور عنوان میکند که بحث خود را به معرفتشناسی محدود میکند. ولی پستمدرنیسم در هیچ یک از این زمینهها استدلال فلسفی درخوری ارائه نکرده است و نسبیگرایان نیز معمولا بر استدلال فلسفی تکیه نمیکنند بلکه بر مشاهدات جامعهشناختی و روانشناختی تاکید میکنند. فرهادپور اشاره میکند که «نزاع مدرنیسم و پستمدرنیسم در روزگار ما، از بسیاری جهات، تکرار نزاع فلسفه و سوفسطائیان است». (ص 286). در حالی که این سخن به طور کلی صحیح است، باید اضافه کرد تنها مدرنیستها مخالف پستمدرنها نیستند، چرا که تنها مدرنیستها نمایندهی فلسفه نیستند. من میتوانم رئالیست متافیزیکی باشم بدون اینکه به ایدئولوژی مدرنیسم باوری داشته باشم. دوگانهی بین مدرنیسم و پستمدرنیسم، بهترین شکل نگاه کردن به مسائل معرفتشناختی نیست چرا که هیچ یک از مدرنیسم و پستمدرنیسم به طریق اولی مواضع معرفتشناختی نیستند. امپریالیسم و استعمار که از آفات مدرنیسم بود با واکنش غلط پستمدرنها مواجه شد. به جای نقد استعمار و امپریالیسم و استثمار، آنها به جان حقیقت، عینیت، دانش و هنجارها افتادند چرا که استعمارگران و استثمارگران از این مفاهیم برای سرکوبهای خود بهره میبردند یا چنین مفاهیمی برای توجیه اعمال آنها به کار گرفته میشد. این در حالی است که ما برای نقد استعمار و امپریالیسم و استثمار، به حقیقت، اخلاق و دانش نیاز داریم. اگر چنین پدیدههایی نسبی باشند، هم اهل قدرت و هم آنهایی که برشان ظلم میرود، صحیح میگویند و در چنین حالتی تنها نوعی مظلومپرستیِ احساسی ممکن است کسی را وادارد که به ستیز با اهل قدرت برخیزد. باور به دانش عینی و اخلاق نه به لحاظ فلسفی و نه به لحاظ پیامدهای سیاسی نمیتواند بخشی از دوگانهای کاذب، در کنار نسبیگرایی قرار گیرد. فرهادپور توسل به تامل تاریخی را «یگانه شیوهی حقیقی مقابله با اسطوره و متافیزیک» مینامد. اگر حتی چنین باشد، آیا تاریخ بر شواهد استوار نیست؟ آیا این شواهد قرار نیست به ما دانش عینی بدهند؟ یکی از مشکلات دوران ما، نگرشهای نسبیگرایانه به مفاهیمی همچون «شواهد تاریخی» است. از گروههای هویتطلب که به جعل شواهد و «روایت» خود میپردازند تا رئیس جمهور آمریکا که به چیزی به نام شواهد – مادامی که علیه خودش باشد- باوری ندارد. بدون باور به شواهد تاریخی عینی چگونه میتوان به آگاهی تاریخی رسید؟ علاوه بر این، تاکید بر آگاهی تاریخی هم باید مرز مشخصی با تاریخیگرایی داشته باشد. تاریخیگرایی اگر بیحد و مرز باشد گرفتار این تناقض خواهد شد: اگر همه چیز تاریخی است، آنگاه تاریخی بودنِ همه چیز خود امری پیشینی خواهد بود و دستکم یک امر پیشینی و غیرتاریخی خواهیم داشت و دیگر «همهچیز» تاریخی نخواهد بود. تاریخیگرایی هم خود شکلی از نسبیگرایی است. با توجه به تاکیدش بر آگاهی تاریخی، بهتر است فرهادپور موضع خود در قبال تاریخیگرایی را مشخص بیان کند.
سقراط را ما از طریق آثار افلاطون میشناسیم. در نتیجه اختلاف نظری در مورد حضور سقراط واقعی در آثار افلاطون وجود دارد. یکی از دیدگاههای غالب این است که سقراط در آثار ابتدایی افلاطون چنان بازنمایی میشود که خود سقراط بود. فرهادپور تفاوت بین سقراط در مکالمات اولیه و مکالمات ادوار را موید این مسئله میداند که دادگاه سقراط را سوفسطائی میدانسته. سقراط چنان که در مکالمات اولیه میآید، با طرح سوال شخصی را که موضعی اتخاذ کرده، به حالت استیصال ذهنی میرساند و عدم انسجام موضع او را به او نشان میدهد، ولی اغلب از اتخاذ موضعی ایجابی پرهیز میکند. در نتیجه گروهی از مفسران سقراط را شکگرا میدانند. گذشته از اینکه خود سقراط را میتوان شکگرا محسوب کرد یا نه، تحت تاثیر آموزههای سقراطی، دیدگاه غالب در آکادمی افلاطون پس از افلاطون شکگرایی بود. از جمله دلایل محاکمهی سقراط در دادگاه که در کتاب آپولوژی آمده، منحرف کردن جوانان آتنی، معرفی خدایان جدید و تلاش برای درست نشان دادن آنچه غلط است، برشمرده شده، ولی فرهادپور میگوید «اما قضاوت آتنیها ریشههای عمیقتری داشت. آنان میدانستند، یا دستکم حس میکردند، که عقلگرایی سقراط و فردگرایی سوفسطائیان مبین دو سویهی اصلی روند فروپاشی دولتشهر و زیستجهان یونانیاند» (ص 297). مشخص نشده این تفسیر بر کدام شواهد تاریخی یا استدلال استوار است. علاوه بر دلایل محاکمهی سقراط، اینکه سقراط تاکید داشت همانطور که در هر مهارتی به متخصصی رجوع میکنیم در ادارهی شهر که بیشترین مهارت را لازم دارد، میبایست بر مهارت و تخصص تکیه کرد و نه تصمیم جمعیِ گروهی که از امور شهرداری و سیاست سر درنمیآروند. سوالپیچ کردن آتنیها نیز دشمنان زیادی برای سقراط به وجود آورده بود، و همراهی جوانان ثروتمند که نیاز به کار کردن نداشتند نیز از جمله انگیزههای محکوم کردن سقراط برشمردهاند، چرا که تصور بر این بوده که سقراط از آنها پول میگیرد. علاوه بر پرسشگری، سقراط بر این باور بود که صدایی الهی با او سخن میگوید و او را از انجام برخی کارها منع میکند. این در حالی است که، سوفسطائیها با مهارت سخنوری خود به دنبال کسب ثروت و قدرت بودند. ولی سقراط در فقر میزیست. همچنین برخلاف فیلسوفان پیش از خود که بیشتر شبیه دانشمندان امروزی به دنبال یافتن ماهیت جهانِ خارج بودند، سقراط بررسیهای خود را معطوف به جهان فیزیکی نمیکرد و به پرسشهای اخلاقی و هنجاری میپرداخت. نه سقراط، نه سوفسطاییها و نه فیلسوفان پیش از سقراط صرفا در حال انجام فعالیت فکری و انتزاعی نبودند و آنچه انجام میدادند محدود بین خودشان نبود بلکه بر کلیت سیاست و فرهنگ اطراف خود تاثیر میگذاشتند یا دستکم تلاششان بر این بود. فرهادپور میگوید «در حالی که فلاسفه کوشیدند با توسل به ابزار عقل و تاسیس یک نظام منطقی-متافیزیکی، جوهر تاریخی این نظام اجتماعی را درک و توجیه کنند، سوفسطائیان به توجیه برخی سویههای ظاهری و تکافتادهی روند تحول تاریخی بسنده کردند». (ص 297). اگر سقراط میخواسته نظام اجتماعی را توجیه کند، این دادگاه و محاکمه برای چه بوده است؟ یا تلاشهای افلاطون در جمهور برای ترسیم آرمانشهر سیاسی یا واقعگرایی سیاسی او در کتاب قوانین، یا تلاشهای عملیاش برای احداث حکومتهایی غیر از حکومتهای دموکراتیک (که شکست خوردند) چه میشود؟ فیلسوفان بسیاری نیز با توسل به عقل و متافیزیک و منطق، در راستای ترسیم افقی برای تغییر جامعه و بشریت تلاش کردهاند. این تصویر یک سویهای از تاریخ فلسفه و جایگاه عقل است.
فرهادپور سپس میگوید «نسبیگرایی گفتاری غیرانتزاعی و غیرتاریخی است، که برخلاف همهی ادعاها، هیچگاه از چهارچوب متافیزیکی و اسطورهای خارج نمیشود. نسبیگرایی واجد همهی ویژگیهای متافیزیک است: سلطهی مفاهیم بر موضوعات و مصادیق انضمامی، مطلقگرایی مفهومی، توجیه واقعیت موجود و تکرار و بازتولید آن در قالب ساختارهای نظری، تایید تقابل ذهن و عین و دیگر تقابلهای انتزاعی ناشی از آن، عدم توجه به تاریخ به مثابهی عرصهی تداخل و میانجیگری این سویهها و قطبهای مجزا، و در نهایت تایید ذهنگرایی که خود بنیاد تمامی صور عینیگرایی متافیزیکی است». (ص 299). مسئلهای که هیچگاه در ادبیات مارکسیستها بدان پرداخته نمیشود این است که چرا مفاهیم انتزاعی و غیرتاریخی نداریم؟ با اتکا به جهانبینی علمی یا شاید بهتر باشد بگوییم علمگرایی، این نتیجه برای برخی حاصل شد که همه چیز در حال تغییر است و هیچ چیز ثابت نیست، در نتیجه هر چیزی تاریخی دارد. گذشته از آن مغالطهی تاریخیگرایی که بدان اشاره شد باید گفت علمگرایی که زمینهی این نتیجهگیری را فراهم میکند خود بر تقابل بین ذهن و عین استوار است ضمن اینکه همان تصویر ذرات بنیادینی را مطرح میکند که بررسیهای تاریخی مورد نظر فرهادپور را نمیتوان بر آنها اعمال کرد. در اینکه بسیاری از پدیدههای تاریخی و حتی تخیلی، فراتاریخی و ازلی تصور شده و میشوند شکی نیست، مسئله این است که چگونه میتوان بین آنچه تاریخی نیست و آنچه تاریخی است تمایزی قائل شویم، نه اینکه با اتکا بر علم بگوییم که هیچ چیز غیرتاریخی نداریم. فرهادپور دربارهی رابطهی نسبیگرایی و معرفتشناسی مدرن میگوید «نسبیگرایی جریانی است برخاسته از معرفتشناسی، به ویژه معرفتشناسی مدرن ملهم از دکارت و کانت که جستجوی آن برای دستیابی به یقین از طریق روش علمی، خود مولد تقابلهای انتزاعی ذهن و عین، روح و جسم، و عینیگرایی و نسبیگرایی است. نسبیگرایی فیالواقع فرزند نامشروع معرفتشناسی انتزاعی است و از همین رو است که عقلگرایان مدرن همواره با تنفر و کراهت، و به منزلهی نوعی بیماری، گناه یا فساد اخلاقی، از آن یاد کرده اند» (صص300/301) نسبیگرایی در دوران نو، برخلاف آنچه که فرهادپور میگوید پیش از معرفتشناسی دکارت و کانت شروع میشود. زمانی که قارههای جدید کشف میشوند و افرادی که به شیوههای کاملا متفاوتی با اروپاییان زندگی میکردند، شناخته میشوند، در مورد اینکه کدام روش، سبک زندگی و عمل صحیح است، شک و تردید به وجود میآید و موضعگیریهای متفاوتی ایجاد میشود. میشل دو مونتنی که در سده شانزدهم میزیسته از جمله احیاکنندگان نسبیگرایی در دوران نو برمیشمارند که پیش از دکارت و کانت میزیسته است. جدای از این، نسبیگرایی در دوران نو، در جریانهای ضدروشنگری (مانند آثار هردر) و میان رمانتیکها هم دیده میشود که بسیاری از آنها به تقابل بین ذهن و عین باور نداشتهاند. گذشته از این، همانطور که اشاره شد، بر این اساس، تاریخیگرایی هم فرزند (بر اساس معیار فرهادپور، فرزند نامشروع) معرفتشناسی مدرنِ ملهم از کانت است و تاریخیگرایی خود به عنوان شکلی از نسبیگرایی، نوعی بیماری و خطا برشمرده میشود. گذشته از اینها، علاوه بر اینکه گاهی متافیزیکسازی برای توجیه وضع موجود به کار میرود، بازسازی تاریخ نیز یکی از روشهای متداول عقلانیت بخشیدن به وضع موجود است، همانطور که گاهی متافیزیکسازی و تاریخسازی برای تغییر وضع موجود به کار گرفته میشود. راه حل تمایز بخشیدن «تاریخسازی» از «آگاهی یافتن به واسطه بررسی تاریخ»، پذیرفتن عینیتی در مورد شواهد تاریخی است. در غیراینصورت هر کسی تاریخ خود را خواهد ساخت. بدون باور به عینیت نمیتوان از آگاهی تاریخی نیز سخن گفت.
نسبیگرایی میتواند موضعی در مورد دورههای تاریخی باشد که بر دو نوع خواهد بود: توصیفی و تجویزی. در مدل توصیفی، میتوان گفت در دورههای تاریخی متفاوت درست و غلط متفاوت بوده و یا معرفت انسانها در دورههای مختلف تاریخی تفاوت دارد. این توصیف مورد مناقشهی کسی نیست، آنچه مورد مناقشه است نسبیگرایی تجویزی است یعنی وقتی بگوییم که همهی اینها درست هستند. تاریخگرایی فرهادپور نیاز دارد خود را از نسبیگرایی تاریخی مبرا کند، در غیراینصورت موضع او هم جزئی از دوگانهی نسبیگرایی-عینیگرایی خواهد بود که مورد نقد اوست. ولی فرهادپور برای اینکه بتواند نگرش خود را از شر نسبیگرایی رها کند، راهش این است که به آغوش عینیگرایی بازگردد. موضع فرهادپور راهی برای برون رفتن از این دوگانه نشان نمیدهد، و بنابراین خود نیز از واقع شدن در این دوگانه مستثنا نیست.
عدم انسجام موضع نسبیگرایانه از جمله استدلالهایی است که افلاطون علیه نسبیگرایی به کار برده و این استدلال همچنان استدلال مهمی علیه نسبیگرایی محسوب میشود. فرهادپور به این استدلال چنین واکنشی نشان میدهد: «شیفتگی نسبت به «انسجام منطقی» و ترس و نفرت از «تناقض» بنیان اصلی این برهان است» (ص 300). شیفتگی و ترس و نفرت حالات ذهنی و روانشناختی هستند و ارتباطی به درستی یا نادرستی یک استدلال ندارند. انسجام، چه شیفتهی آن باشیم و چه از آن بترسیم، ضرورتی عقلانی است، و از آنجایی که امور عقلانی هنجاری هستند (یعنی اگر بگوییم فلان باور عقلانی است یعنی باید بدان باور داشت) پیروی کردن از آنها ضرورت دارد، حتی اگر خلاف میل باطنی فرد باشد. تاکید فرهادپور بر تاریخ به عنوان کلید حل معما او را بر آن داشته تا عنوان کند «در نهایت این خود نسبیگرایی است که با دستیابی به خودآگاهی تاریخی، خصلت کاذب خود به منزلهی یک دیدگاه انتزاعی و یکسویه را آشکار میکند» (ص 300). چرا و چگونه این اتفاق رخ داده، اشارهای نمیشود. این ابهام باقی میماند و فرهادپور بر اساس این ادعای مبهم نتیجهی مورد نظر خود را هم میگیرد «بدینسان روشن میشود که تاکید نهادن بر عدم انسجام منطقی، یا به عبارت درستتر، نقد معرفتشناسانهی نگرش نسبیگرا راه به جایی نمیبرد» (همان).
1) (critique) 2) (deconstruction) 3) (destruction)