عشق در فرهنگ ما عمدتاً فرازمینی در نظر گرفته میشود. من میخواهم عشق را طبیعی کنم و در حصار طبیعت آن را بفهمم. میخواهم آن را زمینی کنم، ولی نمیخواهم آن را به تیغ علمگرایی بسپارم. میخواهم با بررسی مفهوم عشق فهمی از آن حاصل کنم. عشق ضرورتاً توهم یا نیروی محرکهای برای جفتگیری نیست؛ میتواند معنابخش به زندگی هم باشد. برای زمینی کردن عشق باید از آن راززدایی کنم، ولی نه به کمک هورمونهای مغز و سلولها و غیره؛ با بررسی آن و یافتن جایی برای آن روی زمین. در فرهنگ ما این راه نرفتهای است که در حال قدم گذاشتن در آنم و تنها میتوانم در این ماز حرکت کنم و جلو بروم و در این مرحله نمیتوانم مدعی درستی حرفهایم باشم. تنها باید حرکت کنم تا قدری در این ماز پیش بروم و خطا کردن در این راه ضروری است؛ چراکه هر خطایی نقصان یک مفهوم را به من نشان خواهد داد. در این مرحله بیش از آنکه بتوان با صغری کبری چیدن به درستی و غلطی پی برد، با پیش رفتن در این ماز است که میتوان کارامدی و ناکارامدی مفاهیم را دریافت.
(قسمت اول را اینجا بخوانید)
(قسمت دوم را اینجا بخوانید)
اگر توضیح کامل عشق با بیولوژی ممکن
بود، آنگاه چه تفاوتی بین عشق من و عشق دیگران وجود داشت؟ باید عنصری در عشق من
باشد که آن را از دیگر عشقها و هر عشقی را از دیگر عشقها متمایز کند. حس من و
تجربهی من از عشق را هیچکس ندارد. شاید وقتی من و تو عاشق میشویم، دقیقاً فلان
هورمون در مغز ما به فلان میزان ترشح میشود. ولی نمیتوانی بر همین اساس نتیجه
بگیری که عشق من و تو هم دقیقاً یکسان است. اگر مغز و هورمونهایمان هم دقیقاً
یکسان باشد، گذشتههای متفاوتی داریم. تو در جایی در دنیا به دنیا آمدهای، توسط
افرادی مشخص با باورهایی مشخص و فرهنگی مشخص بزرگ شدهای، اسباببازیهایی داشتهای
و بازیهای مشخصی کردهای، تشویقها و تنبیههای مشخصی داشتهای، استعدادها و سرخوردگیهای
مشخصی داشتهای، درد و رنجهایی کشیدهای و لذتهای بخصوصی بردهای. علاوه بر این
تو واکنشهای منحصر به فردی نیز به هر یک از این رویدادهای داشتهای. پس از یک درد
و رنج مشخص تصمیم گرفتهای فلان فعالیت را به کلی کنار بگذاری و در رویدادی دیگر
درد و رنج باعث شده آن فعالیت را دوباره انجام دهی تا درد و رنجی که با آن تداعی
میشود، از میان ببری. چه به خاطر درد و رنجت محتاط شوی و چه جسورتر، آن درد و
رنج، تو را شکل بخشیده است، چر که تو را به واکنش واداشته است. تشویقها و تنبیههایی
که شدهای، همه باعث شده الان که با هم حرف میزنیم برخی از اعمال را تهدید یا
تتمیع در نظر بگیری (گاهی فارغ از هرگونه نشانی) یا باعث شده بعضی چیزها را دوست
بداری (چون با تشویق تداعی شدهاند) یا دوست نداشته باشی (چون با تهدید و تنبیه
تداعی میشوند) یا شاید اصلاً بر اثر مرور زمان دلت برای برخی تنبیههای دوران
کودکیات تنگ شده و آنها را در قالب لذتبخشی بازسازی میکنی. هر چه هست آن
رویدادهای مشخص زندگیات تو را شکل بخشیده است. منظورم این نیست که تو منفعل بودهای؛
تو به آنها واکنش داشتهای ولی به همان رویدادهای مشخص واکنش داشتهای. آن
رویدادهای مشخص مواد خام شخصیت تو را فراهم میکنند و واکنش تو به آن مواد خام است
که شخصیت تو را شکل میبخشد. تکتک تجربههایت را در نظر بگیر و نیز تکتک واکنشهایت
به آنها را هم. اکنونِ تو بر تمام آن تجربهها و واکنشهایت به آنها استوار است.
فهم تو از عشق، ظرفیت تو در عاشق شدن و استعداد تو در عاشق شدن نیز منحصربهفرد
است.
اگر عشق هر کس منحصربهفرد است، پس چرا
تو باید دربارهی عشق من بخوانی یا من دربارهی عشق تو بخوانم؟ تجربهی من چه
اهمیتی برای تو دارد؟ تجربهی تو چه اهمیتی برای من دارد؟ تجربههای ما یک سری
رویدادهاییاند که نیاز به تفسیر و فهم دارند. هرچند تجربههایی که ما داشتهایم
هرگز از میان نخواهند رفت، بر اساس تفسیر میتوانیم فهم خود از آنها را تغییر
دهیم. مثلاً آدمی در محیطی بوده و کسی به او چشمک زده است. ممکن است تفسیر او این
باشد که آن شخص چشمک زننده در حال ابراز علاقه است و یا ممکن است تفسیر او این
باشد که چشمک زننده در حال آزار اوست. یک اتفاق واحد افتاده است ولی تفسیر ما میتواند
معنای همان اتفاق را کاملاً عوض کند. در نتیجه هر چند گذشته گذشته است و دیگر نمیتوان
آن را پاک کرد، همچنان راهی برای تغییر آن وجود دارد. همچنان میتوانی با تفسیر
متفاوت از گذشته معنای آن را بالکل برای خودت عوض کنی. شاید بتوانی عشق پنهانی در
گذشته را کشف کنی و شاید از آنچه به توهم عشقی در گذشته میپنداشتی، رها شوی. ولی
فقط این هم نیست. درست است؛ تو گذشتهای کاملاً منحصر به فرد داری و همهی آنها
تفاوتهایی در تو ایجاد میکنند و در عشقی که تجربه خواهی کرد، تاثیر خواهند گذاشت.
با این حال در حدی با من و بقیهی فرزندان آدم اشتراک داری که کلیت تجربههایت
برای من قابلفهم باشد. اگر این کلیت نبود، زبان توهمی بیش نبود. من و تو وقتی میگوییم
عشق، تنبیه و تشویق، بهرغم همهی تجربههای متفاوتی که از آنها داشتهایم، کلیتی
را پیشفرض گرفتهایم که تفاوتهای عشق من و تو را برای ما قابلفهم میکند. همین
کلیت مشترک هم میتواند دستخوش تغییر باشد و ممکن است فهم کلی ما از عشق با صحبت
کردن تغییر کند. در نتیجه شاید اگر با هم صحبت کنیم دربارهی اینکه فلان رویداد
عشق بود یا نبود، نظرمان عوض شود، یا شاید هم تصورمان از کلیت عشق تغییر کند. هر
کس از عشق صحبت میکند، لاجرم از فهم خود از عشق میگوید پس من فعلاً برای تو مینویسم
تا روزی هم تو برای من بنویسی و بعد با هم صحبت کنیم.
عشق یک تجربه است، ولی تجربهی منحصربهفردی
است. شاید در مورد هر تجربهای بتوان گفت «منحصربهفرد» است. تجربهی غذا خوردن،
مصرف الاسدی، سکس، یادگرفتن خواندن و نوشتن، زبان دوم و سوم یاد گرفتن، برندهی
لاتاری شدن، کشف علمی کردن و… درست است شاید بتوان گفت و باید گفت که هر یک از
این تجربهها منحصربهفرد هستند. هرچند به همهی اینها میگوییم تجربه و کلیتی در
آنها وجود دارد که آنها را «تجربه» مینامیم، نباید متوهم شد که همهی آنها یکی
هستند. عشق تجربهای است که وقتی رخ میدهد، حس میکنی واژهها از توصیف حال تو
ناتوانند. چیزی شبیه به تجربهی امری قدسی که ردولف اتو میگوید. مواجهه با امری
کاملاً ناشناخته که مفاهیم موجود را یارای توصیف و تفسیر آن رویداد نیست. مواجههای
گنگ با واقعیتی عریان از مفاهیم که به تو میفهماند چقدر دربارهی واقعیت بینفردی
نادانی. با واقعیتی سهمگین و بسیار مهمی مواجه شدهای که حتی الفبای توصیف آن را
هم در اختیار نداری. شاید در هر زمینهی دیگری علامهی دهر باشی، در زمینههایی
مفاهیمی را فراگرفته باشی و نحوهی کاربرد صحیح و استادانه را نیز بدانی. در مورد
عشق هم ممکن است به ابیات غنی فارسی مراجعه کرده باشی و «آن» و «ملاحت» و هزاران
مفهوم دیگری را که در ادبیات پرورش یافته، آموخته باشی؛ ولی همهی اینها شبیه
تعلیم رانندگی یا شنا یا اسبسواری از روی جزوه است. هر چقدر هم دربارهی انواع
شنا مطالعه کنی، تا تن به آب ندهی و خطر غرق شدن را نفهمی و دیگر جزییات در آب
بودن را تجربه نکنی، نمیتوانی از «شنا کردن» سخنی بگویی.
با این حال شنا کردن و رانندگی و اسبسواری
و خیلی دیگر از مهارتها وجه عملی پررنگی دارند و شاید این مثال مناسبی نباشد.
برای اینکه شناگر شوی، باید دستها و پاهایت را بهشکل خاصی تکان دهی، ولی برای
اینکه عاشق شوی چه رفتار بیرونیای وجود دارد؟ از اعمال هم که بگذریم، کسی به
احساسات «شناگر» تا جایی که به شنا مرتبط است کاری ندارد، همه به مهارت شنا کردن
او کار دارند. ولی در مورد عاشق، احساسات او و تجربهاش خیلی مهمتر است؛ چراکه
عشق یک مهارت نیست؛ عشق قطعاً یک توانایی و امکان است و ممکن است برخی بیش از دیگران
مستعد آن باشند، ولی مهارت نیست.
یاد گرفتن مفاهیم عاشقانه که در ادبیات
عرفانی ما وجود دارد، چارچوبی مفهومی برای ما درست میکند که شاید تجربهی خود از
عشق را درون آن زورچپان کنیم یا با آن عشق خود را تفسیر کنیم. عشقی که در ادبیات
فارسی رایج است عشق عرفانی است که تمام دعواها در مورد آن بر سر این است که به
انسانها باز میگردد یا به انسان فاقد جسم بسیار دانا و توانایی در آسمانها.
ولی اگر تجربهی عشق به قدر کافی قوی
باشد، میتواند این چارچوب ادبیعرفانی یا هر چارچوب دیگری را در هم بکوبد و عاشق
درخواهد یافت که این تعابیر و مفاهیم ادبیعرفانی در توصیف تجربهی عشق چقدر ناچیز
و ناتواناند. یا ممکن است بخواهی این تجربهی نامأنوس را هرچه سریعتر برای خودت
معنادار کنی و تکلیف آن را مشخص کنی و در منظومهی عرفانی، آن را برای خودت تفسیر
کنی. به هر حال عشق آرامِ آدمی را میگیرد و ممکن است تاب نیاوری و بخواهی زودتر
با تفسیری دمدستی به آرام برسی. میخواهم بگویم مفاهیم عاشقانهی موجود در ادبیات
فارسی الزاماً برای عاشق مفید نیستند. ممکن است تجربهی تو چنان باشد که همهی آن
مفاهیم را ناکارآمد کند و مجبور شوی هرچه دربارهی عشق آموختهای، دور بریزی و از
نو عشق را بیاموزی. ولی تأثیر منفی آن مفاهیم که باید در آموزشی تنزیهی از شر آنها
خلاص شوی، به این راحتیها تو را رها نخواهند کرد. ممکن است ماهیت عشق تو با آنچه
در ادبیات عرفانی وجود دارد، خیلی متفاوت باشد و با زورچپان کردن عشق خود در آن
چارچوب مفهومی، عشقت را در زندان مفاهیمی بیگانه اسیر کنی و به آن اجازه ندهی
واقعیت خود را بروز دهد و شکوفا شود. در نتیجه گمان نکن که با مولوی و احمد غزالی
خواندن عاشق بهتری میشوی. شاید هم کلاً درستش این است که کاملاً دربارهی عشق
نادان باشیم و سپس عشق را تجربه کنیم و اجازه دهیم آن تجربهی سهمگین ما را به
تکاپو بیندازد تا آن را بفهمیم. شاید هم آموزش دیگر مفاهیم عاشقانه، و نه این
مفاهیم عرفانی، برای عاشق مفید باشند.
عشق انقلاب مفاهیم است. آدمی وقتی عاشق
میشود، این تجربه همهی مفاهیم را دستخوش تغییر میکند. هر تجربهای بهاندازهی
خودش میتواند زندگی را تغییر دهد. مثلاً وقتی رانندگی یاد بگیری و ماشین بخری
احتمالاً بعد از آن کمتر پیادهروی خواهی کرد و در نتیجهی آن ممکن است وزنت زیاد
شود و کمردرد بگیری. ممکن است خیلی به دوستت که آن سر شهر است سر بزنی و از آنجا
که او اهل فلان فعالیت است، تو هم در فلان فعالیت تبحر پیدا کنی و آن فعالیت باعث
شود زندگیات تغییراتی کند. ولی برخی از تجربهها مفاهیم زیای را تغییر میدهند.
عشق هم از آن دست است. وقتی عاشق میشوی، شخص دیگری چنان در دنیای تو محوری میشود
که همهچیز دور او میگردد. اگر تا دیروز همهچیز دور خودت یا ابزاری (ثروت، قدرت،
شهرت …) میچرخید و لذت و رنج بر اساس آنها تعریف میشد (لذت یعنی قدرتمند،
ثروتمند و نامی شدن و درد و رنج یعنی ضعیف، بیپول و گمنام بودن)، عشق همهی اینها
را تغییر میدهد. درد و رنج یعنی دورتر شدن از معشوق یا ناراحت شدن او و لذت یعنی
نزدیکتر شدن به معشوق یا شاد کردن او؛ مفاهیم زشتی و زیبایی تغییر میکنند. شاید
تا دیروز فهرستی در دست داشتی که در آن نوشته بودی زیباییهای یک معشوق چیست؛ ولی
وقتی عاشق میشوی ناکارآمدی آن فهرست برای تو مشخص میشود. متوجه میشوی که زیبایی
که در لیست خود از آن نوشته بودی، هیچ ارتباطی به این شخصی که اکنون زیبا میپنداری
ندارد. شاید چون آن فهرسن و زیبایی آن را تو تعریف نکرده بودی و تلقین جامعه بوده
است و شاید هم تعریف زیبایی بهعنوان یک تفنن با تجربهی سهمگین و واقعی زیبایی
معشوق کاملاً متفاوت است. اگر درعشق را اگر بخواهیم از بیرون مداقه کنیم، احتمالاً
باید بررسی کنیم که معشوق به کانون توجه تبدیل شده است یا خیر و آدم از خودمحوری و
غرق در دیگر امور رها شده است یا نه. شاید این یکی از آن کلیتهایی است که بین
تمام عشقها مشترک است. کسی که انسان دیگری را برای لذت خود میخواهد، نمیتواند
عاشق او باشد. این کلیت مشترک بین انواع عشق به ما امکان میدهد تجربههای منحصربهفرد
خود از عشق را بررسی کنیم.
ولی بر کسی پوشیده نیست که در روابط
بین فردی لذت بسیار مهم است و از خودگذشتگی در عشق را نباید با رهبانیت اشتباه
گرفت. این جهان برای زندگی چندان مطلوب نیست. پر از درد و رنج است. انگار کلیت
جهان با انسان بر سر مهر نیست، بلکه برعکس بر سر کین است. هرچند جهان شخص نیست که
اراده و قصدی برای آزار و اذیت ما داشته باشد و نمیتوان به واقع گفت «بر سر کین»
است. طی هزاران سال انسانها سعی کردهاند این جهان را جای بهتری برای زندگی تبدیل
کنند و ما اکنون برای غذا و مسکن نسبت به انسانها گذشته امکانهای بهتری داریم،
هرچند در عمل همهی انسانهای فعلی از آن بهره مند نیستند، درد و رنج را توانستهایم
تا حدودی بکاهیم. دندانپزشکی امروز را با با دندانپزشکی سدههای گذشته مقایسه کن؛
کمدردتر شده است. شبها بسیاری از ما نباید نگران حملهی انواع حیوانات درنده
باشیم؛ این امنیت تا حدودی به کشتار حیوانات وحشی توسط ما انسانها وابسته است. در
واقع دنیا بهشکلی بوده و هست که حیوانات برای بهتر شدن وضع خود دیگر حیوانات را
کشتهاند و ما هم حیوانیم و از این قاعده مستثنی نیستیم. با تولید انبوه غذا دیگر
نیازی نیست چند روز در طبیعت برای غذا خوردن بهدنبال شکار جانداران باشیم. از درد
و رنج کاسته شده است؛ در این شکی نیست. با این حال بسیاری از بیماریها و بلایای
طبیعی هستند که هنوز میتوانند ما را بیازارند و میآزارند. بهرغم هزاران سال
تلاش جمعی انسانها جهان هنوز برای ما خانه نشده است. در جهانی که مناسب زندگی خوب
و خوش نیست، و مسئلهی اصلی بقاست، چه باید کرد؟ با لالهرخ نشستن و از باده مست
شدن؟
درست است که نباید به کلیت این جهان که
دردآفرین و رنجزاست تن داد و بخشی از آن شد و بلکه برعکس باید خلاف آن حرکت کرد.
اما چگونه؟ خیام میگوید باید لحظهی حال را دریافت و از آن لذت برد. طبعاً از
زلزله و سیلی که در لحظهی حال رخ میدهد، نمیتوانیم لذت ببریم. از امور لذتبخش باید
لذت برد. پس شاید ساده است تنها باید به دنبال امور لذتبخش باشیم. فکر میکنیم میدانیم
لذت چیست و چهچیزی لذتبخش است؛ ولی با این حال با مشغول شدن به آنچه لذتبخش
برمیشماریم، گاهی پشیمان میشویم، گاهی خیلی زحمت میکشیم تا به آن برسیم ولی لذت
مورد نظر چنان گذارست که احساس میکنیم ارزش آن همه جد و جهد را نداشت، گاهی لذت
به درد و رنج تبدیل میشود و گاهی مدتی دمخور لذتی میشویم و وقتی آن را از دست
میدهیم، خود به بزرگترین غم ما تبدیل میشود و برخی از لذتها نیز پس از مدت
کوتاهی تکراری و ملالآور میشوند. لذت پدیدهی بسیار پیچیدهای است. مستی با باده
را در نظر بگیر. خیلی ساده است، باده میخوری و شاد میشوی؟ باده «دژمساز»[1] است و هرچند در لحظه ممکن است
موجبات خوشی را فراهم آورد، تأثیرات بلندمدت آن چیز دیگری است. با خوردن بیش از حد
آن در لحظه هم ممکن است بالا بیاوری، یا ممکن است حرفهایی بزنی و کارهایی کنی که
بعدتر پشیمان شوی و با استمرار در خوردن آن کبدت را دچار مشکل میکنی و اصلاً ممکن
است به باده اعتیاد پیدا کنی. هرچند باده ممکن است در لحظه موجبات شادی را فراهم
آورد، ظرفیت درد و رنجهای عظیمی در آن نهفته است. ولی مگر خیام دقیقاً ما را به
دریافتن لذت در لحظهی حال دعوت نمیکند؟
با لالهرخ نشستن را در نظر بگیر. اگر
قرار بر این است که هر دم با لالهرخ متفاوتی باشی، چقدر باید وقت و انرژی بگذاری
تا این لالهرخها را بیابی و به نشستن با خودت مجاب کنی و معلوم نیست هر کدامشان
چه مدل جانوری است و چه نوع بیماریهای جسمی و روانی دارد که هر یک از آنها ممکن
است تهدیدی برای تو باشد. از قضا در دوران ما لالهرخبازی بهعنوان یکی از اصلیترین
معیارهای لذت مدام در بوق و کرنا میشود. چه چیزی در رفتن از این لالهرخ به آن
لالهرخ وجود دارد که آن را لذتبخش مینامیم؟ آیا بیش از آنکه لذت مطرح باشد،
نوعی فرار و تلاش برای فراموشی به کمک این هیجانها وجود ندارد؟ اگر وقت خود را با
لالهرخی که به او علاقهمندی صرف کنی، میتوانی به ظرافتهای وجود او آگاه شوی و
لذت کشف هر یک از این گلبرگهای او را بچشی. افکارش، آرزوهایش، بدنش و هر آنچه که
به او مربوط است. به تانترا و تفاوت آن با کامگیریهای عجولانه فکر کن. ولی اگر
وقت زیادی صرف کشف یک لاله رخ کنی و لذت کشف او را بچشی و بعدتر او را از دست بدهی،
تکتک آن لحظات لذتبخش به رنجی مضاعف تبدیل خواهد شد. رنجی بسیار بزرگ که اگر از
ابتدا اقدام به کشف نکرده بودی، هرگز به آن مبتلا نمیشدی. در این لذت هم ظرفیت
درد و رنجهای عظیمی نهفته است. باده و خوردن و با لالهرخ نشستن هرچند به نظر
خیلی لذتبخش میآیند، درد و رنج بسیار بزرگتری سایهبهسایهی آنها در حال حرکت
است.
عجیب هم نیست. لذت بردن در این دنیا که
تار و پودش نامناسب برای زندگی لذتبخش است، نمیتواند راحت یا بدیهی پنداشته شود.
برعکس برای لذت بردن باید به زیر و بم آن فکر کنیم و بپذیریم که در جهانی که هیچ
چیز ثابتی وجود ندارد، هر لذتی درد و رنج بالقوه است، چنانکه ممکن است برخی از
درد و رنجها هم لذتهای بالقوه باشند. بسیاری از لذتهای عمیق دیریاب هستند و این
یعنی برای لذت بردن باید شکیبا باشیم. شکیبایی فضیلتی است که دیگر چندان هم مطلوب
برشمرده نمیشود. باید خیلی سریع به این جایگاه و آن مقام برسی، باید بهسرعت
محتوا «تولید» کنی تا از یادها نروی، باید هر روز یک نظریه بدهی، و باید خیلی سریع
خود را در جایگاه هنرمند، دانشمند، فیلسوف، اقتصاددان، استراتژیست و… به همگان
ثابت کنی. هرکدام از ما چندین و چند لقب و درجه یدک میکشیم و در پنج یا شش زمینه
خود را متخصص میدانیم، درحالیکه برای تخصص در هر یک از این زمینهها به یک عمر
وقتگذراندن و شکیبایی و پژوهش یا تمرین نیاز است. عصر سرعت است و در چنین عصری
شکیبایی چه جایگاهی دارد؟ اگر طالب لذتیم، به نظر نمیرسد همراهی با این شهوت سرعت
زمانهمان ما را به لذت رهنمون کند. بلکه برعکس، باید از این غوغای پوچ قدری فاصله
بگیریم و در خلوت با شکیبایی به گلبرگها مشغول شویم.
لذتجویی خیامی، اگر بهواقع شامل
بادهخواری و لالهرخبازی باشد، تنها بر کسب لذت تأکید دارد و از این رو مستعد
ختم شدن به درد و رنجهای عظمی است.[2] این رویکرد هیچ محافظتی از ما
نمیکند و امنیت روح و روان بشر در آن لحاظ نشده است. ولی مگر نه این است که درد و
رنج در هر صورت نصیب ما خواهد شد و لذت نادر و دیریاب است، پس چرا هرگاه امکان دست
یافتن به آن وجود دارد، امتناع کنیم و لذت نبریم؟ انگار اینجا هر کس باید برای
خودش تصمیم بگیرد که چه میخواهد بکند. آیا میخواهد در زندگی خود هر لذتی را،
فارغ از اینکه چه نوع درد و رنجی در انتظار آن است، دریابد یا میخواهد تا جایی که
ممکن است از درد و رنج پرهیز کند و تنها به لذتهایی تن دهد که درد و رنجهای بزرگ
در دل خود نداشته باشند. آدمی باید تصمیم بگیرد کدامیک از این دو بازی را بیشتر
دوست دارد. در مورد «لالهرخ»، آدمی باید خودش تصمیم بگیرد که میخواهد مثل یک
زنبور عمل کند و از این لاله به سراغ آن لاله برود و لذتی گذرا و در سطح از هر
کدام از این لالهها ببرد و یا به یک لاله مشغول شود و از کشف شهد آن بهتمام لذت
ببرد. جهان بدون ثبات بهخودیخود دلالتی بر هیچیک از این دو رویکرد ندارد و خود
شخص باید تصمیم بگیرد. تصور اینکه در جهان گذرا و بیثبات «باید» حتماً هوسرانی
کرد، نادرست است. در بند یک لالهرخ شدن فرصتی فراهم میآورد تا ثباتی نسبی در
جهان بیثبات پیدا کنی، تا بر آن تکیه کنی و بهشکلی ویژه جهان را تجربه کنی. شاید
بهتر باشد برای تجربهی این لذت یگانه در جهانی بیثبات مشغول لالهرخی شوی. فکر
میکنم باید نتیجه گرفت که جهان بیثبات بهخودیخود به ما نمیگوید هوسران باشیم
یا عاشق یا چیزی در این بین و در نهایت عشق یا هوسرانی انتخابی بین دو روش زندگی
است.
[1]. Depressant
[2]. اپیکور برخلاف خیام، امساک را بر
لذتجویی تجویز میکرد. در واقع
اپیکور بیش از آنکه لذتجو
باشد، دردگریز بود.