در سرداب مسجدی از فرط استیصال رو به مردی که آنجا بود کردم و گفتم «مومن! هر چه میکنم نمیتوانم به خدا باور داشته باشم». مومن با لبخندی گفت «نقش کسی را بازی کن که به خدا باور دارد». پری کوچکی که در آنجا بازی میکرد پرسید «تو را دعوت به دورویی میکند؟». بیاعتنا به پری کوچک، رو به مومن گفتم «اگر خدایی هست باید به او ایمان داشت و اگر خدایی نیست نباید به او ایمان داشت، نقش بازی کردن در هیچ یک از این دو حال کارایی ندارد». اما مومن رفته بود، آنجا نبود. پری کوچک مجدداً جلوی من ظاهر شد و گفت «مگر تو نمیدانی که خدایی هست یا نیست؟» خواستم بگویم «نه فقط من، که هیچکس نمیداند» که باز هم پری کوچک غیب شده بود. مومن دوباره ظاهر شد و گفت «اگر هیچکس نمیداند خدایی هست یا نیست، لاجرم هر کس نقشی به عهده میگیرند و آن را بازی میکنند. برخی چنان بازی میکنند که گویی خدایی هست و برخی چنان بازی میکنند که گویی خدایی نیست.» لحظهای به او خیره شدم، به چهرهاش، به حضورش در برابر خودم که که فکر میکنم بدیهیترین واقعیت است در حالی که چند دقیقه پیش ناپدید شده بود و باز هم ممکن بود ناپدید شود. از او پرسیدم «فرق اینها با آدم دورویی که نقش مومن را بازی میکند تا مقام و آبرو و اعتباری پیدا کند یا دورویی که نقش بیخدا را بازی میکند تا روشنفکر و آزادیطلب و مترقی بهنظر بیاید در حالی که بیش از هر کس دیگری گرفتار جزمهای سنتی است، چیست؟». اما مومن باز هم ناپدید شده بود. پری کوچک شروع کرد به رقصیدن و بازی کردن و در همان حال گفت «عمو، مگر من وجود ندارم؟ مردم فکر میکنند باور به من، چون جن هستم، خرافات است. هر بار، هر جا، هر کس میگوید باور به من خرافات است، دلم میشکند، آخر چرا به دیدن من نمیآیند؟ مرا بجویند اگر نیافتند اول باید در نحوهی جستجوی خودشان دقت کنند، آخر نمیشود وجود یک نفر را به کل انکار کنند صرفاً چون خوب نگشتهاند». رو به پری گفتم «شاید من تظاهر میکنم تو وجود داری، اگر اینطور باشد تو تنها در ذهن من وجود داری و وجودت وابسته به ذهن من است. اگر نقش بازی کنم که هستی یعنی خودم میدانم که در ذهنم وجودت را خیال کردهام. اگر نقش بازی کنم… همیشه در پس ذهنم، میدانم که خیالی بیش نیستی، چطور میتوانم به واسطهی یک خیال تمام زندگی خودم را، اعمال و افکارم را تنظیم کنم؟» پری کوچک چنان سرگرم بازی بود که انگار اصلاً صدایی امکان رسیدن به او را نداشت. دیوار را نگاه کردم، اگر دیوار با من سخن بگوید و بگوید «وجود دارد» آیا باور من به دیوار قویتر میشود؟ اگر به کسی بگویم دیوار با من سخن گفت و مرا از وجود خودش اطمینان بخشید، من را به جنون متهم نخواهد کرد؟ اما مردمان پست جز این کاری ندارند، چه اهمیتی دارد چه میگویند؟ اهمیتی ندارد، اما اگر بخواهم به آنها بگویم دیوار با من سخن گفت و این تجربهی یگانه را به ابنا بشر منتقل کنم چه؟ اگر باور نکنند و بشر از این گوهر دانش محروم بماند چه؟ شاید اگر بشر بداند که دیواری سخنگو داریم زندگیش تفاوت اساسی کند. مومن دوباره در برابر من ظاهر شد و گفت «اگر دیوار به تو بگوید راه رهایی بشر از این بدبختی که سرتاسر دنیا را فراگرفته میشناسد، راه رسیدن به سرایی را سراغ دارد که هیچ آدم پست و حقیری در آنجا راه ندارد و هر کس هست مهربان، امانتدار و قابل اتکاست و به تو بگوید در آن سرا هیچگونه کمبود مادی وجود ندارد و در نتیجه فقر و بدبختی و بیعدالتی وجود ندارد و به تو بگوید در آن سرا هرگونه لذتی که بتوانی تصور کنی برایت فراهم است، و این پیام را به ابنا بشر نگویی چه؟»
اگر آنگونه که مومن میگوید باشد، مخابره نکردن این پیغام به ابنا بشر نوعی خیانت به همهی آنهاست. اگر آدرس یک پارک خوب را از احدی مخفی کنم ممکن است سر مرا ببرد، چه رسد به اینکه نشانی چنین سرایی را از همهی آدمیان مخفی کنم. اما اگر نگویم آنها از کجا میفهمند؟ ممکن است دیوار پس از مدتی از من ناامید شود و به شخص دیگری همان پیغام را مخابره کند و در انتهای پیغام خود بگوید که به من هم پیغامی مخابره شد ولی بخل ورزیدم و به دیگران نگفتم. در آن صورت پیغامبر بعدی میتواند من را لو دهد و آدمیان من را روی هیزم کباب کنند. این به کنار، اگر به من پیغام دهند و من آن را مخابره نکنم، در آن سرای وعده داده شده من را راه نمیدهند و باید با پستترین و حقیرتری آدمهای این دنیا که از آنها گریزانم وقت بگذرانم و مدام عذاب و شکنجه شوم. امیدوارم هیچگاه دیوار یا هر چیز دیگری با من سخن نگوید و رسالتی بر دوش من نگذارد که اگر بگذارد مردم من را به جنون متهم خواهند کرد و مرا خواهند راند و آزارم خواهند داد، همان مردمانی که اگر بفهمند راه رسیدن به آن سرای موعود را از آنها دریغ کردهام من را قطعه قطعه خواهند کرد. اگر هم سکوت کنم آن سرا را از دست خواهم داد و به جایی پست تبعید خواهم شد.
پری کوچک با صدای بسیار بلند در حالی که بالا پایین میپرید گفت «عمو از کجا میدانی آن صدا، تنها صدایی در ذهن خودت نیست؟» پدرسوخته راست میگوید. اگر چنین صدایی را بشنوم، با دوراهی بزرگی مواجهم، از کجا بفهمم صدایی که میشنوم زادهی ذهنم نیست و آن پیغام را مخابره کنم؟ اگر زادهی ذهن من باشد شاید بیراههای است که نباید مردمان را با آن سر کار بگذارم و اگر صدایی است حاوی حقیقتی ورای ذهن من، مخابره نکردن آن بدبخت کردن آدمیان است. شاید باید مدتی این صدا را باور کنم و بر اساس آن عمل کنم ببینم قابل اعتناست یا خیر؟
مومن جلوی من شروع کرد به راه رفتن و گفت «دقیقاً! باید نقش بازی کنی، نقش بازی کردن همین است. فرق آن با تظاهر و دورویی در این است که در دورویی و تظاهر میدانی چیزی وجود ندارد ولی وانمود میکنی که باور داری وجود دارد. در نقش بازی کردن نمیدانی چیزی وجود دارد یا ندارد، بنا را بر این میگذاری که که وجود دارد یا ندارد و بر آن اساس زندگی میکنی».
از مومن پرسیدم «تو چه نقشی بازی میکنی؟» مومن که همچنان راه میرفت گفت «نقشِ طبیعتگرا. نمیدانم تنها طبیعت وجود دارد یا چیزی بیش از آن، ولی بنا را بر آن گذاشتهام که چیز بیشتری وجود ندارد و بر این اساس زندگی میکنم. درست مثل مومن اولی که در سرداب مسجد دیدی و نقش خداباور را بازی میکرد. او هم مثل من، نمیداند خدایی هست یا نیست، ولی برعکس من، بنا را بر این گذاشته که خدایی هست و بر آن اساس زندگی میکند.».
شباهت بینظیر این دو مومن به هم، تا بدین لحظه باعث شده بود من فکر کنم آنها یک نفر هستند. در حالی که دو نفر بودند و هر دو در حال رفتن و آمدن به سرداب بودند. به دنبال پری کوچک میگشتم تا از او سوالی بپرسم. میخواستم بدانم او چه نقشی بازی میکند. شاید دختر بچه کوچکی است که نقش جن را پذیرفته و بر آن اساس زندگی میکند. اما سوال من این است که خودم چه نقشی را در این تئاتر میخواهم برای خودم انتخاب کنم؟ طبیعتگرا یا خداباور؟ آیا من محکومم به نقشی در یکی از این دو تئاتر تن دهم؟ آیا باید ببینم کدام نقش بیشتر به شخصیت من میآید؟ یا باید ببینم کدام نقش بهتر است؟ ای کاش صدایی یا ندایی راه را به من نشان میداد و میگفت کدام درست است و چگونه زندگی کنم. اما مسئله همان است که مومن دوم گفت، چنین صدایی را اگر هم بشنوم باز هم نمیتوانم مطمئن باشم که صدای خدایی در پس آن است یا نه، و باز هم باید در رابطه با همان صدا هم نقشی را بازی کنم. انگار باید به اینکه دنیا یک تئاتر بزرگ است و انسان محکوم به برگزیدن نقشی در آن، تن بدهم و از گفتن «ای کاش کسی بیرون از این تئاتر به من راه درست را نشان دهد» پرهیز کنم. انسان تا انسان است و زنده، باید نقشی برگزیند چرا که هیچگاه نمیتواند بداند دقیقاً چه چیزهایی وجود دارد و چه چیزهایی وجود ندارد، و همواره باید بنا را بگذارد که چیزی وجود دارد یا ندارد و بر همان اساس زندگی کند.