مسئله‌ی شر و جایگاه انسان و خداوند

 

درحالی که معیار «دانش و دانایی» در معرفت‌شناسی از یونان باستان تا امروز مورد بررسی بوده و نسخه‌های متفاوتی برای آنچه «دانش» محسوب می‌شود ارائه شده است، تقریباً همه آن‌ها بر یک اصل توافق داشته‌اند؛ این‌که سوژه‌ی موردِ بحث چه کسی باشد تفاوتی در این سؤال ایجاد نمی‌کند. یعنی این‌که مثلاً سوژه متمول باشد یا تنگ‌دست، زن باشد یا مرد، سیاه‌پوست باشد یا سفیدپوست، برده باشد یا آزاد تفاوتی ایجاد نمی‌کند.

درست است که برخی از «دانسته‌های» ما ، مانند این واقعیت که خورشید از شرق طلوع می‌کند، برای تمام سوژه‌ها یکسان است، ولی تصور این که هرآنچه دانش محسوب می‌شود این‌چنین باشد، اشتباه است. در برخی از انواع دانش، جایگاه اجتماعی افراد تعیین‌کننده است. جایگاه‌های اجتماعی مختلف باعث شکل‌گیری تجارب متفاوتی می‌شود و می‌توانند منجر به شکل‌گیری پرسش‌ها و پاسخ‌های متفاوتی بشوند و به توجیه‌ها و شواهد متفاوتی توجه داشته باشد. برای روشن‌شدن این قضیه به مثالی از آلکُف[1] اشاره می‌کنم. دو گروه متفاوت دور یک میز برای شام نشسته‌اند، یک گروه سفیدپوستانِ ثروتمند و گروه دیگر سیاه‌پوستانِ تنگ‌دست. هنگام بحث بر سر رفتار خشونت‌آمیز پلیس، گروه اول با توجه‌به تجربه‌ی خود می‌گویند پلیس بدون دلیل خشونت نمی‌کند و گروه دوم بر این باوراند که خشونت پلیس کاملاً متداول است. این مثال، به‌طور خاص، نشان‌دهنده‌ی ناآگاهی سفید‌پوستانِ مرفه نسبت به رفتار پلیس با سیاه‌پوستان است.

چارلز میلز[2] برای توصیف نادانی سفیدپوستان اروپایی در مورد واقعیت‌های اجتماعی اصطلاح «جهل سفید» را ابداع کرده است. جهل سفید به همه انواع ناآگاهی‌هایی که ممکن است یک سفیدپوست داشته باشد اشاره ندارد، بلکه صرفاً جهلی است که ناشی از جایگاه سفیدپوست‌بودن شخص است، مانند سفیدپوستان مثال آلکُف. اگر شخص سفیدپوست ترکیب شیمیایی LSD را نداند، جهل سفید محسوب نمی‌شود. چراکه این نوع جهل به‌واسطه‌ی جایگاه سفیدپوست بودن ایجاد نشده، بلکه با ناآگاهی آن فرد از شیمی مرتبط است.

انسان در این دنیا درد و رنج را با گوشت و استخوان خود تجربه می‌کند. اگر چیزی ورای طبیعت یا علاوه‌برآن وجود داشته باشد، که بتوان آن را «خداوند» نامید، آیا ممکن است تفاوت جایگاه بشر و خداوند عامل درد و رنج بشر در این جهان باشد؟ و آیا می‌توان خداوند را به شکلی از جایگاه خود آگاه سازیم تا جهان را به‌گونه‌ای تغییر دهد که در نتیجه‌ی آن تغییر، ما از درد و رنج این جهان رها شویم؟

سخن گفتن از جایگاه اجتماعی خداوند چندان معنادار نیست، بااین‌حال در میان خداباوران، نوعی رابطه میان انسان و خداوند برقرار است. آیا می‌توان گفت خداوند به‌واسطه‌ی جایگاهی که در رابطه با انسان دارد، از ظلم و ستمی که بر انسان، به واسطه‌ی جایگاه کلی او در این جهان، می‌رود، جهانی که ساخته‌ی خداوند و تحت مدیریت او پنداشته می‌شود، ناآگاه است؟ تصور عمده بر این است که خداوند توان درد و رنج کشیدن ندارد، چرا که فاقد جسم است. در نتیجه‌ی این امر خداوند دقیقاً نمی‌تواند درد و رنجی را که متحمل می‌شویم تجربه کند. آیا می‌توان از این جایگاه متفاوت انسان و خداوند برای تبیین وجود مسئله‌ی شر بهره برد؟ اگر چنین باشد، باید چنان که میلز از «جهل سفید» سخن می‌گوید از چیزی شبیه به «جهل الهی» سخن گفت و همان‌طور که از نظر میلز باید سفیدپوستان را از جایگاه سیاه‌پوستان و ستمی که بر آنها می‌رود آگاه ساخت، باید تلاش کرد تا خداوند از جایگاه بشر و رنج و دردی که بر او می‌رود آگاه شود. ولی برفرض که چنین مفهومی قابلِ‌دفاع باشد، برای ازمیان‌بردن این نوع جهل چطور باید تلاش کرد؟ هزاران سال تاریخ مکتوب از دعا و التماس و الحاح به درگاه خداوند وجود دارد و اگر قرار بود با سخن گفتن و تشریح وضعیت خود و درد و رنجی که بر بشر می‌رود، خداوند از وضعیت انسان‌ها آگاه شود و جلوی آنها را بگیرد، این اتفاق باید تاکنون رخ می‌داد[3]. سفیدپوستان مبتلا به «جهل سفید»ِ میلز برخلاف خداوندِ خداباور صاحب حکمت نیستند؛ حکمت خداوند می‌تواند به‌عنوان توجیه‌کننده‌ی درد و رنجی که بشر متحمل می‌شود به‌کار رود. انسان نیز ازآنجاکه دانای کل نیست و در جایگاه خداوند قرار ندارد، نمی‌تواند از حکمت خداوند در انجام کارهای خود آگاه شود و فقط ممکن است بتواند حدس‌هایی بزند.

ولی پیش از این باید مشخص شود که با فرض وجود آفریننده‌ای برای جهان آیا اصلاً او حساسیت اخلاقی دارد؟ یعنی اگر جهان آفریننده‌ای داشته باشد، حتماً نسبت به درد و رنج ما حساس است یا برای او اهمیتی ندارد؟ اگر خداوند چیزی شبیه به یک اَبَرکامپیوتر باشد که توان آفریدن نیز دارد و زلزله و بوسه، از نظر درد و لذتی که برای ما انسان‌ها ایجاد می‌کند، برای او یکسان باشد و بر مبنای عقلِ‌کل بودنِ خود تصمیم بگیرد (در لحظه‌ای امکان وقوع زلزله را بدهد و در لحظه‌ای دیگر امکان یک بوسه‌)، جایگاه انسان و جایگاه خداوند نمی‌تواند چندان برای فهم مسئله شر راه‌گشا باشد. در رویکردهای جایگاه‌محور در معرفت‌شناسی، فرض بر این است که هر دو سوژه دارای احساساتی هستند که نسبت به درد و رنج حساسیت دارند و این «ناآگاهی» نسبت به درد و رنج یکدیگر به‌واسطه‌ی جایگاه آنها در جامعه است و مانع از هم‌دردی و مبارزه با ظلم و ستم می‌شود. ولی اگر تجربه‌ی «درد» و به دنبال آن «هم‌دردی» برای خداوند بلاموضوع باشد، رویکرد جایگاه‌محور دررابطه‌با مسئله‌ی شر فایده‌ا‌ی ندارد.

پی‌نوشت‌ها:

[1] Alcoff, L. M. (2007). Epistemologies of ignorance: Three types.

[2] Mills, C. W. (1997). The racial contract. Cornell University Press.

[3] اگر یزدان‌شناس بودم، هنگام صرف چای عصرگاهی خود نظریه‌ای خلق می‌کردم مبنی بر این‌که ما انسان‌ها باید ساعتی در هفته به‌صورت دسته‌جمعی رو به آسمان با صدای بلند دعا کنیم و از خداوند بخواهیم نسبت به جایگاه ما در این جهان آگاه شود. تصور کنید هفت میلیارد نفر در یک ساعت مشخص، درد و رنجی که از جایگاه خود می‌برند با داد و فریاد تشریح کنند. این سناریوی جذاب را با کتاب مقدسِ یکی از ادیان به شکلی و نحوی تطبیق می‌دادم و می‌گفتم در فلان دین خداوند به نوعی خواب فرو رفته است و وظیفه‌ی اخلاقی بشر است که با داد و فریاد او را بیدار کند. نظریه‌ی من مورد توجه دیگر یزدان‌شناس‌ها واقع می‌شد و تجارت یزدان‌شناسی رونق بیشتری می‌گرفت.