زهیر باقری نوعپرست
-
در قرآن از موقعیتهای رعبآور و استیصالزا به عنوان بزنگاههایی یاد میشود که در آنجا انسان چارهای جز بازگشت به آغوش خدا ندارد. استیصال و وحشتی فراگیر زمینهی شکوفایی ایمان است.
-
ایمان میتواند به شکلهای مختلف ایجاد شود. شکلگیری این نوع از ایمان حاصل تجربهای است که انسان در آن به غایت تنها و بییاور است. جایی که هیچ دستاویزی ندارد و هیچ یاریگری ندارد.
-
وقتی در یک محیط به مشکلی بر میخوریم سعی میکنیم با یکی از عناصر موجود در همان محیط مشکل را برطرف کنیم. در یک اتاق با استفاده از ابزاری مانند پیچگوشتی پیچی را محکم میکنی. یا اگر برای حل مشکل مورد نظر به ابزاری نیاز است که در دسترس تو نیست٬ ممکن است ابزاری برای برطرف شدن آن مشکل بسازی یا از انسان دیگری کمک بگیری یا از جمعی کمک بگیری. اما اگر در وضعیتی باشی که هیچچیز در آن محیط وجود نداشته باشد که بتوانی از آن برای حل مشکل کمک بگیری چه؟ یا زمانی که کلیت آن محیط و وضعیتی که در آن قرار گرفتهای خطر و تهدیدی علیه توست یا محیطی که در آن واقع شدهای چنان بیثبات است که مجال اینکه بتوانی چیزی در آن بیابی و با تکیه بر آن از مشکل و خطر و تهدید برهی وجود ندارد. در چنین حالاتی گویی کلیت محیطی که ما را نیز در برگرفته نیازمند این است که به چیزی اتکا کند تا ثبات پیدا کند و باید خود بر چیزی استوار شود. در چنین حالتی انسان به دنبال امر ثباتبخشی ورای محیط – یعنی خداوند – میگردد.
-
در هواپیما نشستهام و به یک باره هواپیما به دلیل شرایط جوی یا نقص فنی یا هر دلیل دیگری دچار حرکتهای وحشتناک میشود و نه از دست خلبان کاری بر میآید نه از دست مهماندار و نه دیگر مسافران و هیچ مهارتی که پیشتر به آن مسلط بودهام هیچکدام به کار من نمیآید. در آن لحظه اگر مددی بخواهم بطلبم باید از چیزی ورای دستها و بازوان خودم و مهارتهایم و آدمیان اطراف و خود هواپیما و ابرها و جو و غیره باشد.
-
خدا ورای تمام محیطهایی است که انسان میتواند در آنها قرار گیرد و مسلط بر تمام آنهاست و از این رو توان بازگرداندن ثبات و قرار به هر محیط و وضعیتی را داراست چنانکه توانایی از میان بردن ثبات و قرار در هر محیط و وضعیتی را داراست.
-
اما ایمانی که حاصل چنگ زدن به عاملی ورای محیط در حالتهای دهشتناک است گاه با بازگشت آرامش میمیرد. چرا که انسان با بازگشت ثبات و آرامش مشغول و سرگرم جزییات محیط میشود و درگیر محیط شدن آدمی را نسبت به آنچه که کلیت محیط را آرام و ثبات بخشیده بیتوجه میکند. اگر نگوییم ناممکن است که انسان همواره توجه خود را معطوف به امری ورای محیط خود کند باید گفت چنین امری بسیار دشوار است. گویی غرق شدن من در محیط زندگیم و تمرکز و توجه به آن یکی از عوامل مهم تسلط من بر محیط و رسیدن به اهدافم در همان محیط با ساز و کارهای موجود در آن است. اگر توجهم بخواهد بیش از حدی معطوف به امری ورای محیط باشد از آغشته شدن به محیط بازخواهم ماند.
-
هر تجربهای که ما را متوجه این امر کند که کلیت زندگی ما و کلیت روابطی که داریم همگی اموری گذرا و بیثبات هستند ما را بر آن خواهد داشت تا به دنبال ثباتبخش و قرارآفرینی ورای آن بگردیم مگر آنکه بتوانیم با بیثباتی جهان کنار بیایم.
-
حتی برخی از آرامشبخشهایی که در محیط انسان وجود دارد و در حالت استیصال به آنها روی میآورد این ویژگی را دارند که به نوعی روان ما را از محیطی که در آن گرفتار شدهایم جدا کرده و به جای دیگری میبرند. مثل مصرف افیون و روانگردان و الکل و غیره.
-
اما آیا این استیصال و این میل به یافتن آرامبخش و قرارآفرینی ورای دنیا دلیلی است بر وجود چنین آرامبخش و قرارآفرینی؟ خیر! نمیتوان چنین حسی را دلیلی برای وجود خداوند دانست. دستکم اگر منظور ما از «دلیل» وجود شواهد باشد. چنانکه شواهد ما را بر آن میدارد تا بپذیریم رضاشاه در سالهای مشخصی بر ایران سلطنت کرد یا احمد کسروی در فلان سال به قتل رسید یا آناناس برای ترمیم زخمهای بدن انسان کارایی دارد. وجود یک حس مانند آنچه به آن اشاره کردیم نمیتواند «شاهدی» بر وجود خداوند باشد. اما این حس باعث میشود مددجستن از وجودی ورای محیط در حالاتی که تجارب بسیار دهشتناکی داریم به عنوان گزینهای بهظاهر ناگزیر در برابر ما قرار گیرد. مدد جستن از خداوند در چنین حالتی وجود او را پیشفرض میگیرد. ما تجربهی بسیار سهمگینی داریم و برای مواجهه با آن نیازمند چنگ انداختن به ورای محیط خود هستیم و در نتیجه از خداوند مدد میجوییم. گویی تجارب وحشتناک راهی جز پیشفرض گرفتن خداوند برای مواجهه و مقابله با آن وضعیت در برابر ما نمینهد.
-
آیا گرسنگی دلیلی بر وجود غذاست؟ آیا اینکه من در این لحظه احساس گرسنگی میکنم دلیلی است که در یخچال خانهام غذایی وجود دارد؟ خیر! آیا اینکه انسانها به طور کلی ظرفیت گرسنه شدن دارند دلیلی بر وجود غذاست؟ انسانها تا به حال بقا پیدا کردهاند چرا که غذایی در جواب به گرسنگی آنها وجود داشته است. اما ضرورتی ندارد و نداشته که غذایی وجود داشته باشد و انسانها بقا پیدا کنند. نمیتوان مدعی شد به ازای هر نیازی که انسان دارد «باید» پاسخی وجود داشته باشد. تنها میتوان بررسی کرد به ازای چه نیازی چه پاسخی وجود داشته و دارد و یا میتوان بوجود آورد. احساس نیاز به وجود خداوندی که بتواند به ما آرامش دهد «دلیلی» بر وجود خداوند نیست. اما میتوان بررسی کرد چنین احساس نیازی چه پاسخی در طول تاریخ بشر یافته و چه نقشی در زندگی ما دارد. انسان در پاسخ به این نیاز رویکردهای متفاوتی داشته٬ از شرک و بتپرستی گرفته تا توحید.
-
انسان گرسنه این پیشفرض را دارد که غذایی وجود دارد و در این صورت است که به دنبال غذا می گردد. انسان خداجو که در ترس و استیصال به سر میبرد پیشفرضش این است که خداوند وجود دارد و از او طلب کمک میکند.
-
انسان گرسنه نیازی نمیبیند به کسی ثابت کند غذا وجود دارد بلکه به دنبال غذا میگردد. انسان مستاصل نیز دلیلی برای اثبات وجود خداوند و بحث نظری نمیبیند و در عوض در وادی عمل به دنبال یاری خداوند است. بررسی شواهد و عقلانیت یک موضع با وضعیت روحی مشخصی ممکن است: داشتن آرامش. آرامشی که اگر به شکل اساسی به هم ریزد به احتمال زیاد برای بازگشت آن نیازمند مدد جستن از امری ورای محیط هستیم.
-
انسان در نبود آرامش به دنبال بررسی استدلال نیست. به دنبال یافتن دستاویزی است که او را به آرامش برساند و به گونهای عمل میکند که گویی دستاویزی وجود دارد.
-
تفاوت وادی عمل و وادی نظر در این مورد بسیار مهم است. در وادی نظر پیشفرض میتواند این باشد که خدایی هست یا نیست و سپس شواهد لازم برای تأیید یا رد چنین پیشفرضهایی مورد بررسی قرار گیرد. در این حالت هیچ اضطراری وجود ندارد. در وادی عمل – خاصه آنجا که اضطراری هم وجود داشته باشد – کسی به دنبال تأیید پیشفرضهایش یا رد کردن آنها نیست. انسان با پرداختن به این پیشفرضها دستکم در همان لحظات که درگیر این بررسی است از عمل باز میماند.
-
بیش از آنکه ایمان ارتباطی به «باور» داشته باشد به عمل مرتبط است. مشخصهی مومن اعمال اوست نه باورها و اعترافات شفاهی او. مومن به گونهای زندگی میکند که گویی خدایی وجود دارد یا به عبارتی مومن شخصی است که پیشفرض گرفته خدایی وجود دارد. کمک میکند و رذالت به خرج نمیدهد و نماز میخواند و روزه میگیرد به شکلی که گویی خداوندی ناظر بر این اعمال است. مومن باور ندارد که خداوند وجود دارد بلکه به شکلی زندگی میکند و عمل میکند که گویی خدایی وجود دارد.
-
من باور دارم که خانم هجرتی ساعت ۶ وارد سالن سینما شده است. هر شخصی با دسترسی به شواهد لازم میتواند درستی یا نادرستی این باور را تعیین کند. اما برای اینکه مشخص کنیم خدایی وجود دارد یا ندارد چه؟ شواهد عقلانی و تجربی موجود نمیتوانند ما را در تعیین درستی یا نادرستی این باور یاری کنند. بحث بر سر وجود خداوند با شواهد موجود نیز ما را به جایی نخواهد رساند٬ آدمیان اغلب وجود خداوند یا عدم وجود او را پیشفرض میگیرند.
-
عمل انسان نشان میدهد چه چیزی را پیشفرض گرفته است. اعمال ما نشان میدهد که چه نقشی را برگزیدهایم. ما همگی هنرپیشه و محکوم به نقش بازی کردن هستیم. یا باید به شکلی زندگی کنیم که گویی خدایی هست یا به شکلی زندگی کنیم که گویی خدایی نیست. یا باید نقش مومن را بازی کنیم یا نقش کافر را بازی کنیم یا نقشی دیگر که پیشفرض متفاوتی نسبت به وجود خداوند داشته باشد (بهعنوان مثال ندانمگرا). یکی از این نقشها را برخواهیم گزید اما نمیتوان ادعا کرد که ما نخست تمامی شواهد را بررسی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که خدایی هست یا نیست و سپس بر مبنای آن باور زندگی خود را زیستیم. شواهد موجود به حد لازم قطعیت ندارند که ما بخواهیم بر اساس آنها بر سر چنین پرسش مهم و سرنوشتسازی زندگی خود را بنا کنیم.
-
دیندار بودن یا بیدین بودن دو نقش متفاوت هستند. آیا من دوست دارم نقش مومن را بازی کنم یا نقش کافر را؟ استعداد من در کدام یک از این دو نقش بیشتر است؟ از میان انواع نقشهای مومن و کافر٬ کدام یک را بیشتر میپسندم؟ کدام نقش از نظر زیباییشناسی بیشتر مورد تأیید من است؟
-
تفاوت این نقش بازی کردن با ریاکاری در این است که ریاکار بهواقع وجود خدا یا عدم وجود خدا را پیشفرض نمیگیرد و بر آن اساس عمل نمیکند. ریاکار سعی دارد دیگران را متقاعد کند که پیشفرض مشخصی را پذیرفته است. پیشفرض اصلی ریاکار این است: میتوان انسانها را فریب داد و من در حقهبازی توانا هستم.
-
هنگامی که نقشی را به کسی تحمیل میکنیم ممکن است آن شخص این تحمیل را بپذیرد یا ممکن است بشورد و نپذیرد. اما ممکن است سعی کند نشان دهد که نقشی که به او تحمیل شده عقلانی نیست و نقش دیگری عقلانی است. شاید بتوان نشان داد نقش مومن مشخصی نامعقول است یا از میان نقشهای مومن نقشی از دیگر نقشها معقولتر است یا نقشی کافر مشخصی نامعقول است و یا نقش کافری هست که از دیگر نقشهای کافر معقولتر است. اما این کار مانند این است که بحث کنیم نقش هملت را بازی کردن معقول نیست چرا که در نهایت اطرفیان و خودش را نابود خواهد کرد. اگر من مسحور نقش هملت باشم معقول بودن چه اهمیتی دارد؟ آیا من از این نقش خوشم میآید؟ آیا به من آرامش میدهد؟ آیا این نقش زندگی من را بهتر میکند؟ و بهتر به چه معنا؟ پرسشهایی از این دست برای یک هنرپیشه مهمتر از معقول بودن نقش است. شاید من دوست داشته باشم نقش هملت را برگزینم ولو به قیمت جانم تمام شود.
-
بحث بر سر وجود خداوند نیز یک بخش از یک سناریو است. مومن و کافر با هم یا با شمشیر یا با استدلال نبرد میکنند و در این نبرد خیر و شر (برای هر کدامشان خیر خودشان و شر دیگری است) یکی بر دیگری چیره خواهد گشت. این نقشآفرینی زیباتر و حماسیتر از آن است بخواهیم آن را به کل کنار بگذاریم و من هم هرگز خواستار تعطیلی اکران چنین نمایشی نیستم.
-
این نمایش بهويژه زمانی جذاب میشود که شبهخدایی موضوع مناظره و نبرد باشد. خدایی انسانوار یا خدایی با ویژگیهایی که بتوان به راحتی او را در استدلال به زنجیر کشید. اما اگر به جای آنکه خدای عروسکی خلق کنیم و سپس یا آن را بزک کنیم یا در بدنش سوزن فرو کنیم بحث حالتی کلی داشته و بر سر این باشد که آیا تمام آن چیزی که وجود دارد طبیعت قابل مطالعه با علم است و یا نه آنگاه جهل ما و نامعلوم بودن موضوع مانع از آن است که بتوان در نبردی حماسی شرکت کرد.
-
میتوان ادعا کرد بر جهان نظمی اخلاقی استوار است و خداوند این نظم اخلاقی را آفریده است. میتوان ادعا کرد طبیعت تمام آن چیزی است که وجود دارد و این طبیعت بیجان فاقد شعور است و هیچ نظم اخلاقی بر آن حاکم نیست. چگونه میتوان هر یک از این دو ادعا را رد کرد؟ نخست باید نوع بسیار مشخصی از نظم اخلاقی را طرح کنیم و سپس شواهد را بررسی کنیم. برای تمام انواع نظم اخلاقی ممکن باید چنین بحثی را طرح کرد. تنها شکلهای خاصی از این ادعا را میتوان رد کرد: وقتی کسی بگوید هر شخصی کاری نادرست کند در همان لحظه بلایی سرش خواهد آمد که برای همه قابل مشاهده است یا وقتی کسی بگوید هر شخصی کار نادرستی کند در آن لحظه یا هر لحظه دیگری هیچ بلایی سرش نخواهد آمد. گاهی بلا سر بدکاران میآید و گاهی نمیآید اما ما نمیدانیم پس از مرگ چه خواهد شد بنابراین نمیتوانیم مهمترین عنصر تکمیل نظم اخلاقی یعنی نوعی دادگاه پس از مرگ را تایید یا تکذیب کنیم.
-
البته میتوان به صورت احتمالی بحث کرد و گفت با توجه به آنچه میدانیم وجود خداوند محتمل است یا نیست یا حیات پس از مرگ محتمل است یا نیست. اما اگر بخواهیم به صرف احتمال به سراغ یک نقش برویم چنانکه باید با جان و دل آن نقش را بازی نخواهیم کرد. شاید شواهد موجود در این لحظه نشان دهد که عدم وجود خداوند نامحتمل است چنان که دو قرن پیش به نظر میرسید که وجود خداوند محتملتر باشد. اما برای اینکه من هر یک از این دو نقش را بازی کنم نیاز دارم یکی از این دو حالت را به صورت مسلم پیشفرض بگیرم. ملزومات نقشآفرینی با ملزومات باورهای عقلانی گاه در تعارضاند یا بیربط به هم هستند.
-
یکی از تفاوتهای عمده میان خداباوری و طبیعتگرایی باور به نظم اخلاقی جهان است. از استدلال اتیفرون – چنانکه موفقیتآمیز باشد – چنین بر میآید که بود یا نبود خداوند یا حکم خداوند در درستی فلان عمل یا نادرستی بهمان عمل تأثیری ندارد. حتی اگر استدلال اتیفرون و تمامی ادعاهایی که بر اساس آن یا علاوه بر آن در راستای استقلال اخلاق از وجود یا عدم وجود خداوند طرح میشود درست باشد همچنان تفاوت بزرگی میان خداباوری و طبیعتگرایی وجود دارد و آن هم نظم اخلاقی حاکم بر جهان است.
-
باور به اینکه عمل الف نادرست است میتواند وجه اشتراک خداباور و طبیعتگرا باشد. اما خداباور به کلیتی باور دارد که آن کلیت اخلاقی است. اگر خداباوری را پیشفرض بگیریم دیگر بحث محدود به اعمالی که من انجام میدهم نیست. من در کلیتی اخلاقی قرار گرفتهام و بر من و اعمال من نظارت میشود و اعمال من ممکن است در همین دنیا عواقبی داشته باشد و اگر هم چنین نباشد پس از مرگ عواقب آنها را خواهم دید. درد و رنجهایی که بر من روا داشته میشود ممکن است آزمون یا عذاب الهی باشد. اگر هم چنین نباشد میتوانم آسوده باشم که شخصی که بر من درد و رنجی روا داشته روزی مجازات خواهد شد و در این دنیا یا در دنیایی دیگر نتیجهی اعمالش را خواهد دید. وجود این نظم اخلاقی به این معناست که ما همواره درحال نظاره شدن هستیم و هیچگاه تنها نیستیم. در حالی که اگر طبیعتگرایی را پیشفرض بگیریم و در صورتی که انسانی متوجه اعمال ما نباشد دیگر ناظری هم بر اعمال ما وجود ندارد و تنها آن دسته از اعمال ما میتوانند عواقب داشته باشند که مورد التفات دیگر انسانها قرار گیرد. با پذیرش خداباوری میتوان گفت اخلاق پیدا و پنهان نمیشناسد و همواره مهم و برقرار است. به عبارت دیگر من باید همواره به شکلی عمل کنم که گویی خدایی وجود دارد و ناظر است.
-
اگر خداباوری و طبیعتگرایی در درست و نادرست برشمردن تمامی اعمال مشخص به طور کامل با هم منطبق باشند تفاوت بزرگ آنها همچنان وجود یا عدم وجود نظم اخلاقی است. وجود نظام اخلاقی فهم و رویکرد ما به اخلاق را به کلی دگرگون خواهد ساخت.
-
در نگاه خداباورانه چنین است: اگر من عمل نادرستی انجام دهم و هیچ انسان دیگری متوجه آن نشود همچنان خدایی هست که میداند من عمل نادرستی مرتکب شدهام و من نیز میدانم که مهمترین ناظر و قاضی از آن عمل آگاه است. در این حالت ممکن است نوع خاصی از عذاب وجدان در من شکل گیرد. اگر هم همگان من را به ناحق به خطایی متهم کنند که مرتکب آن نشدهام میدانم که خدایی هست که نظرش از نظر هر انسان دیگری درستتر است و از بیگناهی من آگاه است. در این حالت تصور اینکه در دادگاه مهمترین قاضی عالم بیگناهی من ثابت شده است آرامشی بینظیر به من دست خواهد داد. اگرچه با پذیرش خداباوری نمیتوان گفت که نظر دیگران اهمیتی ندارد اما مهمترین نظر و دیدگاه از آن خداست و این نوعی استقلال از تودههای مردم را برای خداباور به وجود میآورد. این در حالی است که با پذیرش طبیعتگراییتنها دیدگاههایی که وجود دارد دیدگاه دیگر انسانهاست و این میتواند دلیلی بر اهمیت زیاد دیدگاه دیگران باشد. آبرو و اعتبار نزد طبیعتگرا تنها از نظرگاه دیگران حاصل میشود و یا از بین میرود در حالی که برای خداباور آبرو و اعتبار در مهمترین سطح خود نزد وجودی ورای مردمان است. البته طبیعتگرا ممکن است بتواند خود را چنان پرورش دهد که نظر مردمان و اعتبار نزد آنان برایش بیاهمیت باشد. امری که برای همه شدنی نیست.
-
تفاوت اساسی دیگر خداباوری و طبیعتگرایی از منظر اخلاقی شامل مواردی است که انتخابهای سخت اخلاقی بوجود میآید. در جایی که بتوان با دروغ یا دزدی منافع زیادی کسب کرد یا با تهمت زدن یا قتل انتقام گرفت یا… تصور اینکه خدایی وجود دارد و ناظر است مانعی جدی خواهد بود ولی در طبیعتگرایی نمیتوان چنین مانعی را یافت. «مانع» در وادی عمل مطرح است. از همین رو است که پیشتر گفتیم ایمان را از روی عمل میتوان تشخیص داد. اگر کسی از سر سیری دزدی کند وجود خدا را پیشفرض نگرفته است. چگونه ممکن است بر این باور باشی مهمترین و قدرتمندترین و داناترین ناظر در حال مشاهدهی اعمال توست و جلوی چشمان او دزدی کنی؟
-
خارج شدن از دایرهی نیکی برای هر کس قیمتی خواهد داشت. ممکن است شخصی برای بدست آوردن چیزی کمارزش دروغ بگوید و دزدی کند و تهمت بزند و ممکن است شخصی تنها با مبالغ و منافع و امتیازات بسیار کلان حاضر باشد دست به چنین اعمالی بزند و شخصی نیز تحت هیچ شرایطی خودفروشی نکند. اما گذشته از اینها باید گفت که طبیعتگرایی ناظری بیرونی و عالم بر همهچیز را پیشفرض نگرفته و از این رو تنها عامل بازدارنده برای شخص دیگر اعضای جامعه و باورهای خودش است. اگر قرار باشد تنها ۵۰ سال دیگر زندگی کنی و بعد هم بمیری و همهچیز تمام شود چرا وقتی امکانش را داری میلیاردها دلار بدزدی چنین نکنی؟ در حالی که اطمینان هم داشته باشی هرگز کسی نخواهد فهمید. ممکن است اگر همین سوال را برای مبلغ محدود طرح کنیم شخص به عزت نفس خود یا بیاهمیت بودن آن مبلغ اشاره کند. اما وقتی مبلغ و منفعت و امتیازی که مطرح است چشمگیر باشد چه عاملی «مانع» خواهد بود؟
-
اما مهمتر از این باید پرسید اگر طبیعتگرایی را بپذیریم آيا احمقانه نیست آن میلیاردها دلار را ندزدیم؟ چرا باید از چنین امتیاز کلانی چشمپوشی کنیم وقتی میدانیم که هیچگونه عواقبی برای ما نخواهد داشت و زندگی کوتاه مدت ما در این دنیا را متحول خواهد کرد؟
-
طبیعتگرا میتواند با پرورش شخصیت خود از دلهدزدی و خردهجنایت پرهیز کند اما زمانی که پای منافع بسیار کلان بدون هیچگونه عواقب مطرح است چه چیزی میتواند مانع او شود؟
-
در جایی که اعمال متعارف مطرح هستند پیشفرض گرفتن وجود خدا یا عدم وجود او تفاوتی چندانی نخواهند داشت. اگر آموزش دیده باشی که به دیگران احترام بگذاری و در احساسات و عواطف خود متعادل باشی و … مادامی که منافع شخصیات تهدید جدی نشوند بر همان اساس عمل خواهی کرد. اما اگر طبیعتگرا باشی و کسی دست تو را قطع کند چرا باید به قطع کردن یک دست او رضایت بدهی و در عوض آن شخص و خاندانش را سلاخی نکنی؟
-
پرسش این است که طبیعتگرا با پیشفرض گرفتن عدم وجود خداوند چگونه باید عمل کند که نقش او دچار عدم انسجام نباشد. همواره باید مراقب بود که طبیعتگرا خدا یا خداباوری را قاچاق نکند. چرا که با توجه به وضعیت جوامع موجود٬ اغلب طبیعتگرایان در فرهنگهای مذهبی به دنیا آمده و رشد یافتهاند و این امر میتواند موجب قاچاق ناخودآگاه خداوند در طبیعتگرایی شود.
-
اما نمایشی دانستن ایمان و کفر نمیتواند من را در ایفای هر یک از این دو نقش سست کند؟ شاید بستگی به این دارد که من چه میزان به نقش بازی کردن علاقه دارم و چه اموری ممکن است من را از آن باز دارد.
-
آیا پس از مرگ حیات ما ادامه خواهد یافت؟ آیا این حیات بهواسطهی آن است که بخشی از وجود ما روح است که پس از مرگ جسم از میان نمیرود؟ یا ما فاقد جسم هستیم و پس از مرگ جسم ما دوباره به ارادهی خداوند از دل زمین بیرون خواهد آمد؟ راهی برای اثبات یا رد روح وجود ندارد و ما تنها میتوانیم با بررسی شواهدی که در دسترس داریم – که تمام شواهد لازم برای تعیین تکلیف چنین پرسشی نیست – بگوییم بهنظر نمیرسد روحی مستقل از جسم وجود دارد یا ندارد. اما اگر من بخواهم زندگی خود را به شکلی بنا کنم که روحی وجود دارد یا ندارد آیا منتظر جدیدترین مطالعات مغزشناسی و بحث فیلسوفان و دانشمندان خواهم بود؟ هر مطالعه و هر بحث جدیدی تنها میتواند به اینجا ختم شود: جدیدترین شواهد «نشان میدهند» که وجود روح یا عدم وجود آن محتملتر است. اما من برای اینکه به این شکل یا آن شکل نقش بازی کنم نیازی ندارم بدانم چه چیزی محتملتر است. باید تصمیم بگیرم کدام نقش در کل با من سازگارتر است و یا چه نقشی را میخواهم برگزینم.
-
اما اگر زمانی بتوان با قطعیت نشان داد که خدایی وجود دارد یا ندارد و یا حیات پس از مرگی هست یا نیست و یا روح مستقل از جسمی داریم یا ندارم باید نقشآفرینی را به همان حالاتی که ثابت کردهایم محدود کنیم؟ من ماشین معرفتشناختی نیستم بلکه یک هنرپیشهام. حتی اگر مشخص شود جادوگری به کل باطل و دروغ است اگر بخواهم میتوانم این نقش را برگزینم. اما باورپذیری هر نقشی در گرو آن است که نتوان باطل و دروغ بودن آن را با قاطعیت نشان داد. اگر این امکان وجود داشت که خداباوری یا خداناباوری را به صورت قطعی رد کنیم حتی اگر هم کسی مشغول یکی از این دو نقش میشد باورپذیری آن بسیار دشوار میشد. نامشخص بودن بخش زیادی از واقعیت است که زمینهی هنرپیشگی ما را فراهم میکند. اما در نهایت اگر کسی غرق در نقشی است که برای دیگران باورپذیر نیست این یک تصمیم شخصی است. دن کیشوت را به یاد آر!
-
خدا برای خداباور به عنوان امری ثباتبخش است که انسان را در کلیتی هدفمند و معنادار تعریف میکند. برای طبیعتگرا اما جهان بیثبات و در حال تغییر است و هدفمند و معنادار نیست. اما انسان خداباور و خداناباور هر دو باید زندگی خود را معنادار کنند. خود نقش بازی کردن زندگی ما را معنا میبخشد.
-
با پیشفرض گرفتن طبیعتگرایی هم انسان در یک کل بزرگتر تعریف میشود. این کل بزرگتر تکلیفش چیست؟ قانونمند است؟ قانونمند نیست؟ وضعیت آن چیست؟ اینها را نمیدانیم و تنها میتوانیم نظریهپردازی کنیم. اما به تجربه میبینیم که زندگی انسان به هیچ بند است. به آنی هر آنچه که برای بدست آوردن آن عمری تلاش کردهای ممکن است از میان برود. تخت و تاج و قدرت به طرفه العینی میتواند از کف برود. زیبایی و طراوت میتواند طی یک حادثه از بین برود. با پیشفرض گرفتن طبیعتگرایی هیچ چیز استواری ورای این دنیای در حال تغییر وجود ندارد٬ هیچ آویزگاه مطلقی وجود ندارد. مادامی که انسان سرگرم اعمال خود است و نقشهای کوچک و درشت خود را بازی میکند و ثباتی نسبی در زندگی خود دارد متوجه غیاب آویزگاه نیست. اما در زمان بحران یعنی زمانی که کلیت محیطی که در آنی خود دچار تلاطم و آشوب میشود غیاب این آویزگاه و سرشت زندگی در نقشی که طبیعتگرا بدان سرگرم است مشخص میشود. در این حالت طبیعتگرا ممکن است به خداوند ایمان بیاورد تا آویزگاهی داشته باشد. اضطراب و آشوبی که در نقش طبیعتگرا در زمان بحران وجود دارد باعث میشود دشواری این نقش خود را نمایان سازد. این دشواری نشان نمیدهد که طبیعتگرایی نادرست است اما در بررسی کارایی و محدودیتهای این نقش برای انسان نکتهای است که باید بدان توجه بسیار کرد. افراد کمی در چنان لحظاتی قدرت آن را دارند که در نقش طبیعتگرا باقی بمانند.
-
داستان «ناطوردشت» را میخوانم و با هولدن کالفیلد آشنا میشوم. تصمیم میگیرم در نقش هولدن فرو بروم و من نیز زندگی خود را به شکلی زندگی کنم که گویی هولدن هستم. ممکن است مدتی در نقش هولدن فرو بروم و بعد از مدتی خسته شوم. اما به هر حال نقش هولدن همیشه برای من یک گزینه است و به هر مقدار که بخواهم میتوانم در آن فرو بروم. ممکن است من قدری از نقش هولدن را با قدری از نقش راسکولنیکف و هملت و رستم دستان به شکلی ترکیب کنم و آن نقش ترکیبی یا التقاطی را بازی کنم. شخصیتهای مذهبی و الهی نیز در قالب داستان در کتابهای مقدس معرفی شدهاند. ممکن است شخصی بخواهد نقش موسی یا عیسی یا یوسف را بازی کند. ممکن است کسی بخواهد ترکیبی از این شخصیتها را برای خود به عنوان نقش برگزیند. از این جهت تفاوت بزرگ طبیعتگرایی و خداباوری نقشهایی است که میخواهیم برگزینیم. آیا من میخواهم نقش ابراهیم و موسی را بازی کنم یا میخواهم نقش هولدن و راسکولنیکف را بازی کنم؟ همیشه این امکان هم هست که نقش ابراهیم را با نقش هولدن و نقش موسی را با نقش راسکولنیکف ترکیب کنم و نقشی بیابینی بازی کنم.
-
اگر چنانکه در طبیعتگرایی مفروض است ما انسانها بالاترین مرجع فهم و شناخت جهان هستیم پس بر خود ماست که موقعیت خود در جهان و خود جهان را شناسایی کنیم و بشناسیم. در این مسیر اما چارهای جز کشف جهان نامعلوم نداریم. اما آیا این خود چالشی برای طبیعتگرایی نیست؟ اگر انسان نمیداند کلیت جهان چیست و چه چیزی وجود دارد و چه چیزی وجود ندارد و تنها میتواند از راه کشف و آزمون و خطا پیش برود چگونه میتواند مدعی باشد که از کلیت جهان آگاه است و در نتیجهی آن اعلام کند که تنها و تنها طبیعت وجود دارد و خدایی وجود ندارد؟
-
در نگرش خداباورانه پیشفرض این است که خدایی همهچیزدان وجود دارد و انسان را نسبت به کلیت هستی آگاهی بخشیده است. یعنی خدا که عالم مطلق است به انسان گفته است که جهان نظامی اخلاقی دارد و آخرتی وجود خواهد داشت و غیره. این دانش حداقلی انسان از کلیت هستی ناشی از دانش کامل خداوند خواهد بود. اما انسان چگونه میتواند با اطمینان بگوید که آنکه به او سخن گفته یا به هر طریق دیگری پیامی را به او مخابره کرده خداست و نه اوهام خود؟ یا از چه طریقی میخواهد مدعی باشد که میداند خداوندی وجود دارد و وحیای در کار است؟
-
اگر طبیعتگرایی را پیشفرض گرفته باشیم٬ در چنین حالتی باید روان شخصی که مدعی وحی است را بررسی کنیم و دریابیم چه عواملی منجر به چنین ادعایی شده و شخص مدنظر چگونه تجربهای داشته که آن را تفسیر به وحی کرده است. اما اگر درستی خداباوری را پیشفرض گرفته باشیم چه؟ معیار صحتسنجی ادعای وحی چیست؟ در این حالت تنها معیارهایی کلی مطرح است: سلامت روان شخص یا راستگو بودن او و غیره. اما هیچ یک از این ملاحظات نمیتواند به ما اطمینان بدهد که به شخص مورد نظر وحی شده است.
-
در اینجا نیز نمیتوان تکلیف خداباوری و خداناباوری را با قطعیت مشخص کرد و باز هم انسان باید تصمیم بگیرد که آیا میخواهد به شکلی زندگی کند که گویی آخرتی هست یا به شکلی زندگی کند که تنها چیزی که وجود دارد طبیعت است.
کدام نقش را برمیگزینی؟